
قرار نیست که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست به شیوه ای که دیگران برای ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن، همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش اگر خودت به فکر خودت نباشی، کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را به تو تعارف نخواهد کرد.
خوشبختی سه ستون دارد:
فراموش کردن تلخی های دیروز
غنیمت شمردن شیرینی های امروز
امیدواری به فرصت های فردا
الهی همیشه غرق خوشبختی باشید
ما به روی دوستان از بوستان اسوده ایم
گر بهار آید وگر باد خزان، آسوده ایم
سرو بالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد، در جهان آسوده ایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان، آسوده ایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله یی ست
دیگری را ده، که ما با دلستان آسوده ایم.
هنگامیکه دری از خوشبختی و آرامش به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز میشود ولی ما
اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمیبینیم
یاد بگیریم راحت بگیریم و از زندگی لـــذّت ببریم ؛
خودرا رها کنید و به اشتباهات خود بخندید.
زندگی ارزش غصه خوردن برای اشتباهات گذشته را ندارد.
به یک لبخند ، یک بوسه ، یک نگاه از روی عشق ایمان داشته باشید.
جدی بگیرید چیزهای ساده را برای خوشبختی و آرامش
زندگی دیکته ای نیست
که آن را به ما خواهند گفت!
زندگی انشایی است
که تنها باید خودمان بنگاریم؛
زندگی می چرخد...
چه برای آنکه میخندد،
چه برای آنکه میگرید...
زندگی دوختن شادی هاست...
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست...
زندگانی هنر هم سفری با رنج است...
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است...
خوشبختی و آرامش همین درکنار هم بـودن هاست !
همین دوست داشـتن هاست
خوشبختی و آرامش همین لحظه هاي ماست !
همین ثانیه هاییست که در شـتاب زندگی گمشـان کرده ایم .
میتوان ساده زندگی کرد
ساده زیست
و از شادیهای کوچک لذت برد
فقط کافیست باورداشته باشیم لذت
شادی در داشتن چیزهای بزرگ نیست.
قرار نیست که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست به شیوه ای که دیگران برای ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن، همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش اگر خودت به فکر خودت نباشی، کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را به تو تعارف نخواهد کرد.
بیدار شو !
امروز یعنی خوشبختی..
هدف تلاش...
امروز برای تو ...
دقیقا همانیست که...
منتظرش بودی...
و حرکت کن با قدرت و شجاعت..
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد....
تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!