
بوی عطر نفست
رایحهی جان من است ...
در دلم درد عجیبی ست
قلبم تیر می کشد
من نمیدانم این تیر از کمان که برخاسته
و چرا چنین زخمی عمیق بر جای گذاشته
هر که هست
تیر انداز قهاریست
گاهی حواسم را پرت میکنم.....
می افتد جایی حوالی خیال« تو » !!
و دلم گرم میشود به داشتنت...
و تو اما چگونه
اینقدر بدون «منی».......!!
هوای بی تو بودن
سرد است ..
ناگهانی بیا ..
غافلگیرم کن ..
مگذار با چشم به راهی و درد
بگذرد این زمستان
دلم که تنگ میشود چشمانم را میبندم..
عمیق نفس میکشم..
حالا امواجی از تو را در دریای خیالم حس میکنم..
عطرت...آغوشت...خنده هایت...
چشم هایت...
مهربانی هایت....
حتی اخم هایت...
همه ی با تو بودن ها مانند نوار فیلمی از پشت پلک هایم میگذرد..
و من تو را بارها و بارها بیمارگونه در خاطرم مرور میکنم...
اکنون...
حس میکنم قلبم کمی آرامتر شده...