
no
در شب راه میرفتم
و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم
از کنارم گذشت
گفتم :
هی نگاه کن ، روی مژههایت دانههای برف ریخته است
و او گفت :
این برف نیست
پرهای بالشی است که خدا در آسمان تکانده است
و سپس لبهای خندانش را گشود
تا برفی را فوت کند
و ما هر دو خندیدیم
بعد به چشمانش نگاه کردم
و دیدم که چشمانش ، گرمترین پناهگاه جهان است
تو و من تا آرامش
راهی دراز در پیش نیست
بر آن عرشهی آراسته
به سایهی ابر و نیلوفر کهکشان
تا رام و بیخیال بنشینیم و
قصیدهی بلند دریا را بخوانیم
تا بیتهای بلند موجها را
ــ به قافیهی کف ــ
تکرار کنیم و بخندیم
آن پریشانی شبهای دراز و غم ِ دل
همه در سایهی گیسوی نگار آخر شد
بگذار تا با رنگهای تنت دوست بدارمت
عریان شو زیر آبشارهای خورشید
حتی انگشترت را
در صدای آنها پرتاب کن
که میخواهند به ما
چیزی را جز این که هست بباورانند
تو را با رنگ گلهای بِه
با رنگهای بلوط
تو را دوست خواهم داشت
بنفش ِ تند از آنِ زنبقهاست #دوست دارم
سپاسگزارم
1399/04/9 - 19:43مرسی..
1399/04/10 - 00:40پاسخم گو به کلامی که زبان من و توست
1399/06/5 - 15:19

1399/07/2 - 00:17????????
1399/07/2 - 10:56