
از حكيمي پرسيدند:
وقت طعام خوردن كِى است؟
حکیم گفت:
غنی را وقتی كه گرسنه شود و فقير را وقتی كه بيابد !!
دهخدا
no
از حكيمي پرسيدند:
وقت طعام خوردن كِى است؟
حکیم گفت:
غنی را وقتی كه گرسنه شود و فقير را وقتی كه بيابد !!
دهخدا
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد.
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر
تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش
کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم!
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده...
کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند.
خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر...
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت.
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا!
سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
ذوالنون عارفی نامدار بود. روزی شنید مردی عابد است که در صومعهای زندگی
میکند و هر سال یکبار از صومعهاش بیرون میآید و لشگری از معلولان را
شفا میدهد.
منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا
داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت
گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحیام، بگو چه کنم چون
تو شوم؟؟؟
عابد گفت:
«دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب
میکنی و شیطان را متوجه من میسازی و من گمان میکنم، کسی شدهام. اگر
دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زدهای، و غیر از او نظری داری،
تو را به آن کسی که التماسش میکنی میسپارد...»
در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال
بوده ،روزی قصابی های تهران خودسرانه گوشت را یک ریال گران کردند.
مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابانها ریخته و بر علیه قصاب ها شعار دادند!
این
خبر به گوش مظفرشاه رسید و اعضاء دولت برای آرام کردن مردم از او کمک
خواستند! سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت
را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر
کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال!
مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته این بار به خیابانها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند
هیئت
دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان
کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند! این دفعه مظفرالدین شاه گفت:
حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار
ریال! و مردم هم پس از آن چون دیدند گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی
شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند!
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت :
ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟
خدواند آهسته در گوش آدم گفت:
من خود با تو می آیم
آدم پرسید:
این چگونه باشد؟
فرمود: تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند..
یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه به جز تست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آن توام مرا به من باز مده
مولانا
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند
عــــبادت چیست ؟ فـرمود: عـبـادت
خدمــت ڪـردن بــه خلـــــق اسـت
پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت:
اگـر هر پیـشهای ڪه به آن اشـتغال
داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر
داشته باشۍاین نامش عبـادتاست
پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس..
اینها چـه هستنـد؟؟؟ گــفت: اینها
اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای
نزدیک شـدن به خــدا انجـام دهد تا
انوار حــق بگیرد.
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خواندهام هفتاد سال،
هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز و نیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم
یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همان کس که زدی
تهمت براو
طفلکی هفتاد سال، جم
ما چشمۀ نوریم، بتابیم و بخندیم
ما زندۀ عشقیم، نمردیم و نمیریم
از شوق ِتو بی تاب تر از بادِ صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغِ اسیریم
رهی_معیری
سلام صبح بخیر
روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ایی بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، و دوست داشتم از آنها چیز ساده ایی بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد
مي گويند
خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستی بمانی ، نداده است
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتی حال خوبی داری
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود عافيت و عاقبت بخيری بطلبی
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود
پیامبر اکرم فرمودند:
حضرت حق تواضع محض است و با آن همه قدرت در برابر بشر متواضع است.
در قرآن بعد از کلمه «غنی» همیشه «حمید» را آورده است. یعنی بینیازی که بلندمنش و دارای بخشش است.
و بعد از «ذوالجلال» کلمه «و الاکرام» را ذکر کرده است. یعنی، صاحب جلال و بزرگی که دارای کرامت است و میبخشد.
او که میتواند و لایق تکبر است تواضع میکند، پس وای بر ما که با اینکه هیچ هستیم، تکبر میکنیم.