دوست دارم با تو باشم

چون هیچوقت از با تو بودن خسته نمیشوم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی نوازشم نمیکنی، حتی وقتی در یک اتاق نیستیم، باز هم خسته نمیشوم. هرگز دلزده نمیشوم.
فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم، میتوانی بفهمی چه میگویم؟ همهی آنچه در تو میبینم و هر آنچه نمیبینم را دوست دارم. با این همه ضعفهایت را میدانم. اما احساس میکنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترسهای مشترک داریم. حتی پلیدیهای ما به هم میآیند! تو بیش از آنچه نشان میدهی میارزی و من بر عکس. به نگاه تو نیازمندم تا کمی بیشتر . . . . تا جوهر بیشتری کسب کنم.
نمیدانم چطور بگویم؟ واژههای ثبات، استوار، درست است؟ وقتی آدم میخواهد بگوید که احساس رضایتمندی درونی میکند چه میگوید؟
آنا گاوالدا
گاهی آدم دلش یک سکوت طولانی میخواهد
یک سکوت از اینجا تا هرکجا که شد
که هیچ چیز نگوید و نگوید و باز هم هیچ چیز نگوید
که هم دلش میخواهد نگوید و هم دلش میخواهد بگوید
که انگار چیزهای در درونش باشد و نباشد
حرف هایی
یادهایی
خاطراتی
حرف هایی که باید آنها را به کسی گفت
خاطراتی که باید آنها را با کسی مرور کرد
کلماتی که باید آنها را در گوش کسی زمزمه کرد
و وقتی که کسی نیست تنها سکوت برای آدم می ماند و سکوت و سکوت
که آنهمه حرف برای گفتن داری و آنهمه کسی برای شنیدنش نیست 
دوست داشتنش شبیه بستنی بود.
یخ بودا، ولی میچسبید. حتی وسط زمستون. یخ بودا، مثه وقتی که تو زمستون میری رو کوه بستنی میخوری و همهی بدنت مثه بید میلرزه، وقتی کنارم بود همهی وجودم از حجم سرماش میلرزید. ولی آدمی که هوس بستنی کرده که این چیزا حالیش نیس. میشینه کنار آتیش و بستنیشو میخوره.
دوست داشتنشُ که قورت میدادم، قلبم یخ میکرد، ولی من با آتیش خیالای رنگارنگ خودمُ گرم میکردم.
این خیالا سرمُ گرم میکرد؛ دلمُ نه. یه کم دیر شد تا فهمیدم که دوست داشتن باید دلمُ گرم کنه، که حضورم باید دلشُ گرم کنه، نه سرشُ...
روزی بودا از كنار مردی میگذشت ، دید كه او گردویی در مشت دارد ؛ بودا به او گفت: اگر تمام مردم به تو بگویند که این گردو نیست، دُر و گوهر یا مروارید است، آیا خوشحال میشوی؟
فرد جواب داد : نه!
بودا گفت : اگر از آن طرف، گوهری در دست داشته باشی و تمام مردم بگویند این گردو است آیا بدحال میشوی؟
فرد دوباره پاسخ داد : نه !
بودا گفت : چرا ؟
مرد جواب داد : چون میدانم این چیزی که در دست من است چیزی نیست که مردم میگویند
سپس بودا گفت : پس چرا در مورد خودت این گونه نیستی.
اگر خودت میدانی که چگونه هستی اگر دیگران تصوری فوق تصور خودت داشتند ، نباید خوشحال شوی و اگر تصوری دون تصور تو داشتند نباید ناراحت شوی....

5
گاهی وقتها کمی خودخواه بودن چیز بدی نیست.
اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه ی مانده ته دستگاه آب میوه گیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند؛ به مرور این می شود سلیقه ات، می شود سهمت!
هیچ کس هم نمی گوید:"آه چه موجود فداکار و دیگر دوستی".
بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنک ترین نوشابه ها را باز کنی.
چرا سهم تو نرم ترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سر گل غذا یا حتا ساعتی از برنامه ی دلخواه تلویزیونی؟
گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد. باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی یا مردی غیر از یک موجود فداکار همیشه قانع، ملکه و پادشاه ای زندگی می کند که گاه باید عصای سلطنتش را بالا بیاورد محکم و شق و رق بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو ازمعمولی ترین چیزها باشد.
یادت باشد تو ملکه و سلطان زندگی ات هستی نه فقط مُسکن و مرهم دردهای دیگران!
بوی کتلت مادر آنقدر خوب بود
و من هميشه آنقدر گرسنه بودم که اغلب سلام را فراموش می کردم. چهره ی خسته اما همیشه خندانش که توی قاب در ظاهر می شد، در جواب «آخ جون، کتلت» پاسخ «علیک کتلت!» را می شنیدم، پاسخی که تا مدت ها مفهوم آن را درک نمی کردم.
کتلت های چیده شده در دیس، گوجه فرنگی های خرد شده ی توی بشقاب و نان تازه ی لواش، منتظر سیب زمینی های در حال سرخ شدن روی اجاق، و ما، در انتظار سفره ای که خوشمزه ترین غذای دنیا را توی خودش جای دهد.
اصلأ کتلت، همه چیزش سرشار از خاطره است: از نحوه ی درست کردنش بگیر تا بوی مست کننده اش و لذت خوردنش که فکر می کردی هیچ وقت کافی نیست، که فرقي نداشت چند تا کتلت باشد و چند نفر آدم، که انگار هیچ وقت سیر نمی شدی از خوردن آن...
کوچکتر که بودم، وقتی قد و قامتم به زحمت به ارتفاع اجاق گاز می رسید، کنار مادر می ایستادم و حرکت انگشت هایش را در برداشتن گلوله ای از مواد و صاف کردن آن روی کف دست چپش با انگشت های دست مخالف دنبال می کردم. از صدای «جلیز» تکه گوشتی که توی تابه مى افتاد لذت می بردم، و هميشه ی خدا، از او می خواستم که کتلت کوچولویی مخصوص من درست کند؛ چقدر آن کتلت کوچولو خوشمزه تر از بقیه بود، چقدر همه ی کتلت هاي مادر دلچسب و خوشمزه بودند.
بزرگتر که شدم، در دوران دانشجویی، کتلت های مادر، توشه ی راه تقریبا هميشگي ام را، در رستوران بین راهی قره چمن یا توی خوابگاه دانشجويي با دوستانم می بلعیدیم! با همان سیب زمینی های سرخ شده ی درشت و گوجه فرنگی های همراهش و همان نان لواش لطیف کنارش.
بعد از ازدواج، سال ها طول کشید تا کتلت خوب درست کردن را یاد بگيرم، فرمول های مختلف را امتحان می کردم تا کتلت هایم وا نرود، سفت نشود، شور یا بی نمک نباشد و خلاصه کمی شباهت به کتلت های مادر را داشته باشد.
بی فايده بود، بی فایده است. سیب زمینی پخته یا خام یا هر دو، تخم مرغ کمتر یا بیشتر، آرد نخودچی یا نشاسته ی ذرت.... هیچ کدام مؤثر نیست. هیچ کتلتی در دنیا مزه ی کتلت های مادر را نمی دهد.
بعد از بیست سال، کتلت هایی که درست مى کنم را همه دوست دارند جز خودم. این روزها، قلب مادر بیمار است، قامتش خمیده شده و دستانش لرزان. مدت هاست توانایی ساعت ها پای اجاق ایستادن و کتلت سرخ کردن را از دست داده است. خجالت می کشم توي این سن و سال از او
برای باز کردن پنجره ها 
باید یک نفر باشد.
یک نفر باشد که با تک به تک نفس هایش، بتوانی سال ها قلمت را روی تکه ای کاغذ به حرکت در بیاوری و مکث نکنی.
یک نفر که با هر ضربان قلبش، قطعه ای جدیدی بنوازی..
و برای راهی شدن باید یک نفر بیاید و دستت را بگیرد،
نیازی به پرواز نیست، کافیست فقط هم قدمت شود.
آن موقع است که
میتوانی بدوی، عاشقی کنی، دیوانگی را معنا کنی.
می توانی از ته دلت به بلندای یک دنیا لبخند بزنی.
و دقیقا زمانی که در آغوشش آرام میگیری. 
زندگی، جان می شود.
جان میدهد، جان می دهی.
می سوزد و آب می شوی.
و باید یک نفر باشد که بتوانی از سر شوق پنجره هارا باز کنی.
????????????
آدم برای اینکه احساس زنده بودن کند، باید کسی را دوست داشته باشد.
باید کسی را دوست بداری تا هر صبح دلیل محکمی برای بیدار شدن داشته باشی و هربار که به بنبست رسیدی برهان قاطعی برای جا نزدن و ادامه دادن...
باید کسی را دوست بداری تا "هر نفس که فرو میرود ممد حیات باشد و هر نفس که بیرون میرود مفرح ذات"...
باید کسی را دوست بداری تا با تماشای نور باریک و ضعیف ماه، غرق اشتیاق شوی و با شنیدن آوای آرام جیرجیرکها، احساس رهایی کنی.
آنان که کسی را دوست دارند، احساس زندهبودن میکنند و آنان که توسط کسی دوست داشته میشوند، زندگی میکنند...
چه خوشبختند آنان که دوست دارند و چه خوشبختترند آنان که دوست داشته میشوند...