زیباترین زن زندگیم را امروز دیدم.
با او قرارى در خیابانى داشتم و وقتى که نشست،
وقتى که انحناهاى طبیعى تنش نیمکت سنگى را مثل رودى آرام لمس کردند، با چشمهاى کنجکاوش نگاهم کرد.
بى مضایقه "زن" بود. پیکرى رنسانسى و فربه داشت و این ناهمخوانیش با جریان روز، جذابش میکرد.
کتاب خوانده و دانا، قشنگ حرف میزد و صلحى با جهان داشت.
او هیچ شبیه عکسهاى روى مجلههای مد نبود.
چیزى بود که دوست داشت باشد. دوست داشت در قهوهاش شکر زیاد بریزد و سالادش را با نمک بخورد.
زیر چانهاش چروک هایى ریز داشت و در تمام آن مدت،
شکم بعد از زایمان بزرگ شدهاش را مخفى نکرد.
خوب دیده بود و خوب خوانده بود و تبلیغات گسترده "چگونه لاغر شویم" و "چگونه چروک زیر چشمها را مخفى کنیم"، گولش نزده بودند.
او در انتهایى ترین روزهاى سى سالگى، پذیرفته بود که هزار بار شکست خورده و نمرده: خودم کردم، خودم!
مجموعه زیباییهاى طبیعى انسان.
بعد، راه رفتیم.
شاد بود و از خندیدن نمیترسید.
بلند میخندید و صداى زنانه محکمش میپیچید همه جا.
"گرتا گاربو" نبود، "مارلنه دیتریش" نبود، "جین فوندا" نبود، "الیزابت تیلور" و "جین سیبرگ" نبود؛ خودش بود.
خودش را پیدا کرده بود و همچنان که قدم میزد، سنگ هایى را برمیداشت که مجسمه بسازد.
او، همان زن کمیابی ست که از یاد رفته.
او همان زنیست که قرنهاست کم پیدا شده و جایش را روبوتهاى کم هوش گرفتهاند. او از جایى در همان رنسانس، دیگر تکثیر نشده.
این است که دور از اجتماع ظاهربینى هاى مفرط، در جنگل هاى خلوت قدم میزند و میداند که کیست و چه میخواهد.
اوست که وزن میدهد به جهان.
زیبایی شبیه آن چیز مبالغه آمیزی که ما تصور می کنیم نیست...
اگر گرما نباشه که نعمات حاصل نمیشن
1399/02/13 - 01:46چی چی؟؟؟؟؟
1399/02/13 - 01:56