دیدنت مرهم درد است خودت می دانی
تو همانی که درون دل من می مانی
شده ام عاشق سیمای تو مهتاب رخم
شده ام عاشق تو من به همین آسانی
مائیم چو تشنگان و دنیا چو سراب در قلزم آرزو به مانند حباب
هشدار که عمر میرود از کف ما نیمی به خیال و نیمی دیگر در خواب
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
تقدیم دوستان عزیز. روزخوبی براتون آرزومندم
همیشه یادتون باشه
ک توی دنیا ، دوست های خوب
محدودن ولی دوستای خوب ،
دنیای نامحدودن . . .
آرزویم فقط این است زمان برگردد تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد
سالها منتظر سوت قطارم که کسی باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد
خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا وز سر رشک و حسدکمتر بیازارد مرا
زنده درگور سکوتم من، مگر زین بیشتر روزگار مردهپرور خوار نشمارد مرا
دل درد آشنا را در تو دیدم-تو میدانی خدا را در تودیدم-نمی دانم که بی تو کیستم من-اگر روزی نباشی نیستم من
دراین سینه دلی دیوانه دارم-چه گویم دشمنی در خانه دارم-مبادا لب نهاد بر جام دیگر-نشیند بر لبانش نام دیگر
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
آرزو میکنم تو زندگیتون
کسی باشه که بهتون بگه:
این اندوه تو و این شانهی من ♡
چشم حتما فرشته جوووونم
3 ساعت قبلمنم همینطور
3 ساعت قبلچشمت بی بلا قشنگم
3 ساعت قبلفدامداتم گلم
3 ساعت قبلعزیزدلمی رها جوووونم
3 ساعت قبل