ميگم شازده به نظرت يكی رو دوست داشته باشي بهتره يا يكی دوستت داشته باشه؟
ميگه يكي رو دوست داشته باشی و نتوني بگي بدتره يا يكي دوستت داشته باشه و نتونه بگه؟
ميگم اي منفي باف. نتوني چيه؟ اينا همش اداست، اگه يكي رو بخواي بايد بگي. ميگه تو گفتی؟ ميگم نه بابا من كسي رو دوست ندارم كه. ميگه داري. ميگم نه، كو؟ ميخنده.
ميگم سرده تو هم لختي بيا كنار از بغل پنجره. ميخنده ميگه نگراني سرما بخورم؟ خيال سرما نميخوره. ميگم خيال اگه برقصه و بخنده و حرف بزنه و همه چي رو بدونه، ممكنه سرما هم بخوره. ميگه قرص سبز صبحت روي ميزه. بعدم وايميسه لب پنجره، گنجيشك ميشه پر ميزنه ميره انگار نبوده هيچ وقت.
تا قرصم اثر كنه و برگردم به روزهای ساده ممتد، به اين فكر ميكنم كه آدم تماشا بودن از همشون سخت تره. آدم خواستن و نگاه كردن و دم نزدن. بعدم وايميسم لب پنجره، گنجيشك ميشم و پر ميزنم و ميرم. هيچكس هيچ وقت تو اين خونه نبوده. يا توی دل من. يا توی آغوش تو.
قلبم از آن تو
روحم از آن تو
ذهنم در یاد تو
این است عاشقی،
بغضم از فراقت
حرفم در نگاهت
جانم در صدایت
راهم در صفایت
و وجودم از برایت..
این است عاشقی..
زندگی میکنم از برای تو
عاشقی میکنم در هوای تو
گم میشوم در آغوشت
دستی کِشَم بر سر و گوشَت
بوسه ای زنم بر دستانت
جمله ای شوم در داستانت
عاشقی شوم در دیوانت
و خالقی شوم در دنیایت
این است عاشقی..
آتشی زنم بر غم هایت
رونقی شوم در کارهایت
مهتابی شوم در شب هایت
امیدی شوم در صبح هایت
دعایی شوم در نمازت
و بهاری شوم در خزانت
این است عاشقی..
آبادی شوم در ویرانت
ریشه ای زنم از بنیادت
این است عاشقی..
که خواستن ، عینِ خودخواهی است و داشتن ، عینِ از دست دادن ...
نزدیک تر نیا !
من سالهاست که از آدم های این شهر ، فاصله می گیرم .
کسانی را از دور دیده ام که بهترین بودند و نزدیک که می شدند ؛ خنجرهایشان را می دیدم که گلویِ اعتمادم را ذره ذره می برید ،
من از نزدیک شدن ها زخمی ام ...
نزدیک تر نیا !
بگذار از دور تو را بخواهم ،
که انتظارِ امنیتِ آغوشِ تو شیرین است ، حتی اگر به بلندایِ یک عمر
شاید بشود بدون تو زندگی کرد.شاید بشود خود را به آن راه زد که مثلا مهم نیستی.
مثلا شبانه روز در خاطرم نمی آیی.مثلا دیدن طرح لبخند هیچکسی مرا یاد تو نمی اندازد.یا عبور از هر پیاده رویی که شکل قدم هایت را دارد،مرا از درون فرو نمی ریزد.شاید بشود بی تو به روزهایی که می آیند و می روند روی خوش نشان داد.
اما راستش را بخواهی دیگر نمی شود راجع به آینده خیالبافی کرد.نمی شود رویا ساخت.نمی شود به کسی عشق ورزید.نمی شود به کسی اعتماد کرد.نمی شود از تهِ دل خندید.
نمی شود کسی را در آغوش گرفت.نمی شود منتظر کسی ماند.
می فهمی؟نمی شود!

1401/04/11 - 21:23لایکی ک
1401/04/11 - 21:24لایک به وجودت
10 ساعت قبللایک یاسی جان
9 ساعت قبللایک به حضورت کتی جون
2 ساعت و 52 دقیقه قبل