بهار من بُوَد آن گه که یار میآید...
هوشنگ ابتهاج
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست...!
هوشنگ ابتهاج
چون باد میروی و به خاکم فکندهای
آری برو که خانه زِ بنیاد کندهای...
هوشنگ ابتهاج
••
نمیدانم چه میخواهم بگویم،
غمی در استخوانم میگدازد...
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم.
#هوشنگابتهاج
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
تو با چراغ دل خویش آمدی بر بام
ستارهها به سلام تو آمدند : سلام
سلام بر تو که چشم تو گاهوارهٔ روز
سلام بر تو که دست تو آشیانه مهر
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست
دلی که نغمهٔ ناقوسِ معبد تو شنید چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
دیدید یه عروس و یه داماد وقتی همو میبینن یهو میزنن زیر گریه؟
هوشنگ ابتهاج برای اون لحظه میگه:
"آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان."