دلتان نگیرد از تلخیها ...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیک تر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را می گیرد که
مات می شوند تمام کسانی که
روزی به شما پشت پا زدند...
: بالاخره یکیو پیدا می کنی که می بینی بدون حد و مرز بهت عشق می ورزه، بهت ارزش می ده، برات احترام قائله، طرز فکرتون خیلی شبیه همه، درکت می کنه، سلیقه موسیقیتون یکیه، همه ی شکستگیات و زخماتو میبنده، به بهتر شدنت کمک می کنه، بهت آرامش میده و رفتارای بچگانه نداره، برای آینده ارزش قائله و باعث پیشرفت جفتتون میشه، کنارش خوش میگذره، از موندنش مطمئنت میکنه و باعث اعتمادت میشه، زندگیتو قشنگ تر میکنه و متوجه میشی آدمای قبلش سو تفاهم بودن و خدا برای چی از زندگیت بیرونشون کرده، بالاخره یک آدم مناسب تو میآد که بهت میفهمونه زندگی ارزش ادامه دادن داره.
تا چن ماه پیش فک میکردم ناراحتیِ اینکه بهترین دوستمو از دست دادم تا همیشه باهام میمونه ولی بعد از گذشت تقریبا سه سال حتی خاطراتشم کمرنگ شدن واسم
خوشحالم ک همش ب خودم گفتم زمان بده، میگذره، خوب میشی
خوشحالم ک هر چند از درون شکستم ولی ظاهرم سالمه
ملوم نیس تا کی بتونم دووم بیارم ولی ادامه میدم دیگ.
پ. ن عکس، ی رفیق این مدلی میخواستم ک خب، میگذره.
@hosseinhaerian
اولین حرفم به تو این بود. « برای هر تولد، یه مرگ تعریف شده »
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمیدونستی من دارم از تولد حرف میزنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند میزنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونهی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم بهبه چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونهم... من داشتم یه قصه تعریف میکردم. رسیده بود به اونجایی که مرد میگفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقهم رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامهش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزههات بودم. پس معشوقهی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم بهدرک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهمتر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته میدیدمت. چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت میاومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه بار. دو بار. شاید هزار بار. انگار تو قلبمون یه بچه سوار چرخوفلک شده بود. مدام تکرار میکرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لبهایی که قبل از تو سالها فقط برای حرف زدن بود.
جادهی تنت رو قدم زدم. با هر قدم خس
وقتی مرگ بزرگترین خطر است،
به زندگی امید میبندیم؛
اما زمانی که میآموزیم خطری را که حتی بزرگتر از این است بشناسیم،
امیدمان به مرگ است.
وقتی خطر به حدی بزرگ است که به مرگ امید میبندیم،
آنگاه نومیدی عبارت است از اینکه امیدی نداریم حتی به اینکه بتوانیم بمیریم.
کییر کگور
احساس میکنم با یه درصد شارژ ادامه میدم همینقدر خسته و بریده... (:
شاید خوشبینی یک استعداد ذاتی باشد
شاید هم یک مهارت کسب کردنی
اما هر چه که هست برای ادامه ی بقا
انسان حیاتی و لازم است...
او همانندِ موسیقی بیکلام بود،
حَرفی نمیزد، اما تاثیرش را میگذاشت.....
حالا نیازی نیس تو مغزتون بگین :" طرف چه احمقه ، حرفمو باور میکنه .
طرفتون احمق نیس ، حرفتونم باور نکرده
داره بهتون نگاه میکنه که ببینه تا کجا میخواین ادامه بدین .
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگرچه هيچ نذری عهدهدارِ وصل نيست
يك زمان پيشآمدی بودم كه امكان داشتم
ماجراهايی كه با من زير باران داشتی
شعر اگر میشد قريب پنج ديوان داشتم
بعد تو بيش از همه فكرم به اين مشغول بود
من چه چيزی كمتر از آن نارفيقان داشتم
ساده از "من بی تو میميرم" گذشتی خوبِ من
من به اين يک جملهی خود سخت ايمان داشتم
لحظهی تشييع من از دور بويت میرسيد
حالا که رفتنی شده ای طبق گفته ات
باشد، قبول…لااقل این نکته را بدان:
آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم
در سینه می تپید،
دلم بود…
نا مهربان.. خداحافظ
سلام...خیلی وقته که اینجانیستم
خیلی مشکل پیش اومد برام
حالم اصلا خوب نبود
مریض شدم
دوبار خودکشی کردم
ناامید شدم
به در بسته میخوردم
خسته شدم
اما با وجود همه ی اینا محکوم بودم به زندگی
زندگی بدترین اجبار بود
سخت ترین شکنجه برای منی ک فراری بودم ازش
خیلی چیزا رو یادم نمیره
دردایی ک کشیدم
اشکایی ک ریختم
دلبسته ی کسی بودم که بودنش هر لحظه عذاب بود و نبودنش
دردناکتر از عذاب
اما زمان کاری کرد که آرامش فقط مختص زمانی شد که پیشم بود
خنده های از ته دلم واسه ی اون بود
حالا
با همه ی این مشکلات
جمعه قراره واس نشون کردن بیان خونمون
ازتون میخام واسم دعا کنین
بعد این همه سختی یه ذره آرامش حقمه
مگه ن؟
قبول کنید که ما محکوم به زندگی در دنیای واقعی هسیم پس هر چه هم در خیال فرو بریم باز ناگزیریم در دنیای واقعی زندگی کنیم
10 ساعت قبلممنون از دعای خوبت .خدا همواسه شما بهترینها. رو رقم بزنه
ازین حکم سالهاس متنفرم اونقدرتنفردارم که وقتی نفس میکشم نفس واقعی روکم میارم
10 ساعت قبلخداپشت وپناهتون
قدیمیها یه مثل دارن میگن خدا سرما رو به اندازه لباس میده .پس مطمن باش ظرفیتشو داشتی که با واقعیت دست و پنجه نرم کنی .
10 ساعت قبلظرفیتم ی جایی لبریزمیشه ازپربودن
10 ساعت قبلاونوقت بایدچه کنیم؟
وقتی بچه بودیم مثلا یه شب درس نخونده بودیم یا تکلیف مدرسه ننوشته بودیم فرداش برامون دیگه برامون دنیا دیگه به اخر رسیده بود که قراره فردا برامون چی بشه اما الان به اون روزها نیگاه می کنیم خودمون خندمون می گیره پس قطعا مشکلات امروزمون واسه بعد هامون هم همین حکایت رو دارن
10 ساعت قبل