دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را
غیر از تو که افروخته ای شعله به جانم
آتش نزند هیچ کسی خانه خود را
من زنده ام آخـــــر! دگری را تو مسوزان
ای شمـــــع، مرنجان دل پروانه خود را
از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دلشده جان باخته جانانه ی خود را
دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ، ببر این مرغک بی لانه ی خود را
با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خود را
گفته بودند هر چیزی که تو را نکشد تو را قوی خواهد کرد. دروغ گفته بودند. ما هزاران بار کشته شدهایم و نفخ صور را شنیدهایم و برخواستهایم. ما کشتگان زخمهای دیروزیم و زاده امیدهای فردا. آموختهایم که مرگ پایان راه نیست، وقت زاده شدن دوباره است دیگرگون. آنچه انسان را میکشد، هرگز دگربار توان تکرار ندارد. فقط انسان ناامید است که با آخرین شلیک دوباره متولد نخواهد شد. چه سود که به ظاهر زنده باشد. خاک ناامیدی که به سر و روی زندگی بپاشد تمام است.
یادتان باشد، هر چه شد، هر آنچه گذشت و هر آتشی که افروخته شد، امید را زنده نگه دارید. بگذارید بگویند الکی خوش است، ساده لوح است، دیوانه است. باشد ملالی نیست. دوباره جوانه خواهید زد، خواهید رویید و بودن را از نو آغاز خواهید کرد.
به گاه آخرین مرگ، صور را هم با ما به گور خواهند کرد. آنگاه وقت آرمیدن است. اما تا آن روز از پس هر بار مردن، زندگی را باید چشم انتظار نشست.
گفته بودند هر چیزی که تو را نکشد تو را قوی خواهد کرد. دروغ گفته بودند. ما هزاران بار کشته شدهایم و نفخ صور را شنیدهایم و برخواستهایم. ما کشتگان زخمهای دیروزیم و زاده امیدهای فردا. آموختهایم که مرگ پایان راه نیست، وقت زاده شدن دوباره است دیگرگون. آنچه انسان را میکشد، هرگز دگربار توان تکرار ندارد. فقط انسان ناامید است که با آخرین شلیک دوباره متولد نخواهد شد. چه سود که به ظاهر زنده باشد. خاک ناامیدی که به سر و روی زندگی بپاشد تمام است.
یادتان باشد، هر چه شد، هر آنچه گذشت و هر آتشی که افروخته شد، امید را زنده نگه دارید. بگذارید بگویند الکی خوش است، ساده لوح است، دیوانه است. باشد ملالی نیست. دوباره جوانه خواهید زد، خواهید رویید و بودن را از نو آغاز خواهید کرد.
به گاه آخرین مرگ، صور را هم با ما به گور خواهند کرد. آنگاه وقت آرمیدن است. اما تا آن روز از پس هر بار مردن، زندگی را باید چشم انتظار نشست.
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست
ماه خندید که من چشم به «خود» دوخته ام
شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم
آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام
ما را نتوان پُخت که ما سوخته ايم
آتش نتوان زد که برافروخته ايم
ما را نتوان شکست آسان اى دوست
هرجا که دلى شکست، ما دوخته ايم
باده از ابر خورَد فصلِ بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لالهعذاران گل سرخ
گل به دامن کُنَدم اشک که از دولت عشق
مژهام ابرِ بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمهسرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزمِ حریفان که بوَد
جام می در نظرِ بادهگساران گل سرخ
هر کسی مایلِ همجنسِ خود آمد «فیّاض»
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ.
چون چشم ندارند #همآوردببینندهمواره بر آنند ڪه #نامردببینند
چون شب پره خواهند ڪه #ولگردبببنند
خواهند تو را بی رگ وبی درد ببینند
#ڪابوسشگفتی ست ڪه بیراهه نشینان&از راه نپیموده ره آورد ببینند
تا خاطر گلدان لب #طاقچهسبز است&غم نیست اگر باغچه را زرد ببینند
امیدمن آن ست ڪ در آیینه یکروز،چون دیده گشودند کمےمردببینند
دود آه است بلند از جگر سوخته ام
نه از این آتش سیگار که افروخته ام!

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
فاضل نظری