من معجزه را فردی مینامم که میشود در آغوشش عالم و آدم را از یاد برد !
همیشه سیگار کشیدنت عذابم میداد راستشو بخوای بیشتر از روی حسادتم بود! نکه بخوام مثل شاعرها و نویسنده ها بگم چون لبات بهش میخورد حسودیم میشد نه...! حسادت میکردم چون میدونستم آدما وقتی سیگاری میشن که خیلی غصه داشته باشن... و غصه داشتن میتونه از نداشتن یه آدم به وجود بیاد! من که کنارت بودم! پس مطمئنا اونی که غُصشو میخوردی من نبودم!
عمر میگذرد و من بیشتر میفهمم که هیچ چیز در دنیا،ارزش گریه کردن را ندارد! ما آدم ها، مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم، در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم! شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند...
از غصه هایت فرار کن؛ در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛ و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو... زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد، چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد... فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی...