مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشوند، سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مرد جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان... از جان و دل مایه میگذارند و دست آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضور یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد و نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
دوستت دارم ،
اما برایِ خودم نمی خواهمت !
که خواستن ، عینِ خودخواهی است و داشتن ، عینِ از دست دادن ...
نزدیک تر نیا !
من سالهاست که از آدم های این شهر ، فاصله می گیرم .
کسانی را از دور دیده ام که بهترین بودند و نزدیک که می شدند ؛ خنجرهایشان را می دیدم که گلویِ اعتمادم را ذره ذره می برید ،
من از نزدیک شدن ها زخمی ام ...
نزدیک تر نیا !
بگذار از دور تو را بخواهم ،
که انتظارِ امنیتِ آغوشِ تو شیرین است ، حتی اگر به بلندایِ یک عمر
،
حتی اگر برایِ «ابد» باشد ...
بیشتر مردم زندگی نمیکنند ،فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند.
میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند.
قوي
ترين زن جهان هم که باشى،
وقت
هايى هست
که دستى
بايد لمست کند،
هیچ وقت....
از روی عکس حسرت زندگی....
کسی رو نخوریدمردم همیشه...
بهترین عکس هایشان را...
به اشتراک می گذارند..
.
بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از داشتههایمان مواظبت کنیم
و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سن مان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب می شناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد،
دوچرخه یا عروسک
توپ یا مدادرنگی
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه،
دلزدهگی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما،
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند...
میگویند:
حرف ها هم پا دارند
پاهاي بزرگي كه گاهي
روي دلی ميگذارند
و جایشان براي هميشه ميمانند
مراقب حرفهایمان باشیم
دل که
رنــجيد از کـــسي
خـــرسند کردن مشکل است
میگویند:
حرف ها هم پا دارند
پاهاي بزرگي كه گاهي
روي دلی ميگذارند
و جایشان براي هميشه ميمانند
مراقب حرفهایمان باشیم
دل که
رنــجيد از کـــسي
خـــرسند کردن مشکل است
آدمهایی هستند که
شاید کم بگویند دوستت دارم
یا شاید اصلا به زبان نیاورند
دوست داشتنشان را.
بهشان خرده نگیرید
این آدمها فهمیدهاند دوستت دارم
حرمت دارد، مسئولیت دارد.
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی
دوست داشتن واقعی را میفهمی. میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی، تا تو شاد باشی.
آزارت نمیدهد، دلت را نمیشکند.
من این دوست داشتن را میستایم.