خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
مثل یک عکس قدیمی که از آن یاد شود گفتم از خاطره هامان که دلم شاد شود
می گذارم که زمان هم به عقب برگردد تا همان روز که چشمم به تو افتاد شود
سال هشتاد و نمی دانم دلتنگیِ من &n
توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده دهن پنجره از رفتن تو وا مانده
قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده
چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات &nbs
انسانی که با سکوت دمخور نشود
نمیتواند که با عشقِ من حرفی بزند
کسی که با چشمش “باد” را نبیند
چگونه میتواند کوچم را درک کند؟!
کسی که به صدایِ سنگ گوش نسپارد
ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من-فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من
مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند -که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
این خط وسط قرص ها برا چیه ؟
رفتی دلم شكستی ، این دل شكسته بهتر-پوسیده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
من انتقام دل را هر گز نگیرم از تو-این رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
دل درد آشنا را در تو دیدم-تو میدانی خدا را در تودیدم-نمی دانم که بی تو کیستم من-اگر روزی نباشی نیستم من
دراین سینه دلی دیوانه دارم-چه گویم دشمنی در خانه دارم-مبادا لب نهاد بر جام دیگر-نشیند بر لبانش نام دیگر
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
سلام فری خوش آمدی
4 ساعت قبلکجور
کجور کجاست شهر هست
4 ساعت قبلسلام مرسی
4 ساعت قبلتو جاده چالوس بعد مرزن آباد یه قسمت کوهستانی معروف به کجور
4 ساعت قبلچالوس خودش ک عالیه
3 ساعت قبلخوشبحالشون