اندکی آنسوتر از عشق
می رسی به جاده های نامش نفرت
شهرتش حسرت
این بود پایان عشق
در سایه سار فراموشی ها
خط پایان می رسد
اما نه برای من
نه برای تو
آن کس که هوای کهنه را نشخوار می کند
تا مرگ لحظه ها را ببیند
مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشوند، سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مرد جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان... از جان و دل مایه میگذارند و دست آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضور یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد و نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...
سر سنگین باشی، پشت سرت حرف میزنند. شوخ طبع باشی، پشت سرت حرف میزنند. عزیزانم، هرطور که باشید، باز هم پشت سرتان حرف میزنند. آیا از خدا بزرگتر هم داریم؟! خیر... اما این روزها پشت سر خدا هم حرف میزنند... قطعا شنیده اید که وجود خدا را تکذیب میکنند... پس با قدرت، خودتان باشید، بی ترس و واهمه از خود بودن. این مردم دهان باز و مغز بسته، خالق خودشان را هم زیر سوال برده اند، چه برسد به من و شما...! راحت باشید و بدانید که هیچ چیز در این دنیا ارزش آن را ندارد که ما برای او، دست از خود بودن برداریم و دچار خودسانسوری شویم...
ما مناسبترین آدمهای ممکن بودیم برایِ هم، که توی نامناسبترین زمانِ ممکن برخوردیم به هم. تو خسته بودی از زخم هایِ روی تنت، من خسته از مرهم گذاشتن روی تنِ زخمیِ آدمها و نماندنشان.