"جان" را چه خوشی باشد ؟ بی صحبت "جانانه" ...
بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم
ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم
دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را
غیر از تو که افروخته ای شعله به جانم
آتش نزند هیچ کسی خانه خود را
من زنده ام آخـــــر! دگری را تو مسوزان
ای شمـــــع، مرنجان دل پروانه خود را
از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دلشده جان باخته جانانه ی خود را
دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ، ببر این مرغک بی لانه ی خود را
با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خود را
از ته دل زندگی کن.
بگذار مشعل زندگیات جانانه شعلهور باشد،
تا در لحظه رفتنت،
چیزی برای زندگی کردن باقی نمانده باشد،
که حسرتش را بخوری.
غیر از این باشد باید دوباره و دوباره
بازگردی تا تماش کنی
ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﺎﺵ ﯾﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺵ
ﮔــــﺮ ﺑﻪﺟﺎﻧــﺎﻥ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺟــــﻬﺎﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ
ﮔﺮ ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﮔﻮﻝ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ ﻣﺨﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ
بخند!
آنقدر جانانه
که دل تمام ثانیهها
شاد شود..
« عشق » ماننـد هوا
همه جا موجود است
« تو » نفس هایت را... قدری جانانه بکش