او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
نهال عمر تو ای دوست همیشه رعنا باد
بهار حسن تو بی آفت از خزان ها باد
همواره شمع وجود تو روشنایی بخش
همیشه روشنیت گرم و محفل آرا باد
یارب دولت به خزان دادی ثروت به خران دادی پس ما به تماشای جهان آمده ایم
منم آن برگ زرد زیر پاهایی که میداند
نباید دل سپردن فصل صدرنگ خزانها را
نمیدانم چه کرده خاطراتم با دلت اما
خبردارم که شبها میکنی یاد آن زمانها را
چنان در کلبه ی احزان خود غم نامه میخوانم
که پیر از بهر یوسف میکشید آه و فغانها را
چوپرسندعلت بیخوابی و درماندگی ازچیست میگویم
نفس چون میرود جا میگذارد این نشانها را
لاف عشق و عاشقی را وه چه آسان میزنیم
خود خزانیم و دم از شوقِ بهاران میزنیم
بر زبان جاری همه مهر است و عهد است و وفا
لیک جمله در عمل خنجر به یاران میزنیم
نهال عمر تو ای دوست همیشه رعنا باد
بهار حسن تو بی آفت از خزان ها باد
همواره شمع وجود تو روشنایی بخش
همیشه روشنیت گرم و محفل آرا باد
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ می گیرد، ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ.
نازنینم ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ هاست،
به ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦکوتاهی
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگار دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهار دگر است
باید راهی یافت
برای زندگی را زندگی کردن
نه فقط زندگی را گذراندن
باید راهی یافت
برای صبح ها با امید چشم گشودن
برای شبها با ارامش خوابیدن
اینطور که نمیشود
نمیشود که فقط زندگی را گذراندن
نمیشود که فقط تمام شدن فصلی
و وارد شدن به فصل جدید را با خنکای هوا به یاد تو بیاورد
نمیشود تا نوک دماغت یخ نکرده
حواست به رسیدن پاییز نباشد
اینطور که پیش بروی
یک دفعه میبینی که
به خزان زندگیت رسیدی
خزان که مال ما شد بهار مال شما
صاف و ساده بگویم، سلام. حال شما؟
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
مولانا
قلبم از آن تو
1401/03/30 - 08:52روحم از آن تو
ذهنم در یاد تو
این است عاشقی،
بغضم از فراقت
حرفم در نگاهت
جانم در صدایت
راهم در صفایت
و وجودم از برایت..
این است عاشقی..
زندگی میکنم از برای تو
عاشقی میکنم در هوای تو
گم میشوم در آغوشت
دستی کِشَم بر سر و گوشَت
بوسه ای زنم بر دستانت
جمله ای شوم در داستانت
عاشقی شوم در دیوانت
و خالقی شوم در دنیایت
این است عاشقی..
آتشی زنم بر غم هایت
رونقی شوم در کارهایت
مهتابی شوم در شب هایت
امیدی شوم در صبح هایت
دعایی شوم در نمازت
و بهاری شوم در خزانت
این است عاشقی..
آبادی شوم در ویرانت
ریشه ای زنم از بنیادت
این است عاشقی..