دلم تنگ شده ...
و انگار قلب هزار سرباز عاشق
در سینه من می تپد...
عطرهای خوب به قدری خوبند که حتی
شیشه های خالیشان هم بوی خوب میدهد
آدمهای خوب مثل عطرهای خوبند
به قدری خوبن که همیشه
یادشان به آدم حس خوبی میدهد
حتی اگراز این آدمها دورباشی
اعتراف میکنم ؛
یه وقتایی به خاطر آدم های اشتباه ناراحت کردم آدم خوبای زندگیم
واقعا کتاب قرض میگیرید پس میدید؟
من آخرین کتابی که قرض گرفتم پس دادم علوم سوم راهنمایی بود. اونم همکلاسیم باباشو آورد در خونهمون تونست بگیره ازم.
#واقعی
1401/04/7 - 20:43سال اول دانشگاه بود .
یکی از واحدهای درسیمون توو امفی تآتر برگزار میشد و چند تا کلاس با هم ادغام میشد
اونروز کلاس تموم شده بود و همه رفته بودند و من هنوز داشتم جزوه هایی ک دوستم برام نوشته بود مرتب میکردم .
اونجا بود ک دیدمش ..
خوش تیپ و قد بلند بود با ته ریش نسبتا بلند و لاغر اندام . لباسی ساده پوشیده بود و داشت به من نگاه میکرد
گفتم این جزوه ها هم دردسری شده ...
و همه رو جمع کردم و لوله کردم و بلند شدم
و با هم از سالن بیرون رفتیم . ارامش و متانتی ک تو حرف زدن و حرکاتش بود ادمو جذب میکرد نا خود آگاه گفتم بریم کافی شاپ
یه کافی شاپ نزدیک دانشکده بود ک پاتق دانشجو ها شده بود
اونم موافقت کرد و رفتیم و کیک و چایی خوردیم و از هر دری حرف زدیم . و این آغاز دوستی ما بود ...
بعد از اون بیشتر وقتمونو با هم بودیم
تا ۴ سال دوره دانشگاه تمام شد و من رفتم برای سربازی . ولی اون که پنج سال از من بزرگتر بود ، قبل از دانشگاه خدمت کرده بود و دوسال هم تو انگلستان درس خونده بود ولی به دلایلی موفق به ادامه تحصیلش نشده بود
سربازی هم مانع ادامه دوستیمان نشد
و من هرهفته به دیدنش میرفتم
بسیار هنر مند بود تار و سه تار و سنتور را به زیبایی مینواخت و در انواع سبک های نقاشی استاد بود
حرف زدنش برای شنونده ارامش بخش و امیدوار کننده بود . دست کمک داشت و در کمک کردن به دیگران از جان مایه میگذاشت . هیچوقت زیر منت کسی نمیماند . اگر کاری برایش انجام میدادیم چند برابر ان را جبران میکرد
با وجودیکه لیسانس زبان انگلیسی داشت فقط از راه نقاشی امرار معاش میکرد، با فروش تابلو و برگزاری کلاس نقاشی ..
سر انجام زمانی ک من هنوز دوران سربازی را میگذراندم
او با یکی از کارآموزانش ازدواج کرد و تشکیل عائله داد
با ازدواج او رفت و آمد ما نیز کمتر شد ولی خدشه ای به دوستیمان وارد نشد
زندگی جریان داشت و من هم مشغول آن بودم
گاه با این دوستم ک حالا صاحب ۲ دختر ترگل ورگل بود برای تفریح به سفر یا شام بیرون میرفتیم ....
تا اینکه یکروز همسرش زنگ زد که منوچهر مریض شده و روز بروز ضعیف و تکیده میشه . هر کار میکنم دکتر نمیره
و از من کمک خواست
من هم شبانه به منزلشان رفتم و با نثار کردن چندتا فحش آبدار اورا وادار کردم ک به بیمارستان بریم
دکتر بعد از گرفتن یک ازمایش اورژانسی دستور بستری داد
و در جواب سوال من گفت باید بیشتر بررسی بشه ...
چند ماه گذشت سرطان خون اندام لاغر او را به اسکلتی بی رمق تبدیل کرده بود شیمی درمانی هم مزید بر علت شده بود
هر چند وقت یکبار خون اورا تعویض میکردند و هزینه تمام اینها کمر او و خانواده اش را شکسته بود ... سر انجام مجبور شد به بیمارستان دولتی مراجعه کنه
یک روز عصر ک برای ملاقات او با یکی از دوستان مشترکمون رفتم دیدم به حالت اغما افتاده و چشماش بسته است
وقتی اورا درون حالت دیدم نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . با هر دو دست دستش را گرفتم و در حالی که دستش را نوازش میکردم گفتم منوچهر . خوبی ؟
چشماتو باز کن یه چیزی بگو ... منوچهر ...
و اشک از چشمام جاری بود... در همین حال خاطرات روزهای خوب گذشته به یادم می آمد و برایش بازگو میکردم
همینطود که با او حرف میزدم و دستش را میفشردم احساس کردم دیگر نفس نمیکشه . ........
......امان ازین زندگی ..........زندگی متخصص اینه که آدمای خوبو ازت بگیره ...
یعنی حرفهای لحظه اخر منو میشنید ؟ .........
من اون لحظه ی آخرو خوب میفهمم ....
1401/04/7 - 23:37روحشون شاد
مرسی مهتا روح رفتگان شما هم شاد باشه
1401/04/7 - 23:47زنده باشی.ممنون
1401/04/7 - 23:50تنها بدیش اینه ک خیلی خوبه
1401/04/8 - 13:03عالی لایکـــ
مرسی سما
1401/04/8 - 13:47لایک به حضورت