برای یک زندگیِ خوب ، نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شد.
وابستگی فقط درد دارد.
آدمِ وابسته ، جایگاه و ارزش و شخصیتش را یادش میرود.
آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر میشود.
وابسته که باشی، از قطارِ موفقیت جا می مانی.
زندگی یعنی بپذیری بعضی ها شعار نمیدهند و واقعا بخاطرِ خودت حقیقت را میگویند.
بپذیری بعضی از دست دادن ها به نفعِ توست.
در این دایره دنبالِ واقعیت ها باش.
گام هایِ موفقیتت را محکم تر بردار.
حس می کنم، بعضی نداشتن ها؛ با ارزش ترین داشته هایِ آدم است.
کاش کسی بود که برای لمس دستانش،
باید وضوی عشق گرفت
و برای بوسیدنش
باید سورهی عشق خواند
و، تنها وارثِ،
سجادهی قلب میماند ...
دستهای تو با دستان من اشناس
هر آنچه در قلب میگذرد را نمیتوان گفت، برای همین خدا آه، اشک، خواب طولانی، لبخند سرد و لرزش دستان را خلق کرد.
@Kafiha
نه،اشتباه نمیدیدم
گرچه هی پلک زدم که ای چشمان لامصب دارید اشتباه میبینید!
اما نه!
خودش بود
داشت شانه به شانه غریبه ای راه می آمد!
نه برای او
برای من غریبه بود.
دستانش را نگرفته بود ولی.
آخر با من که بود دستم را ول نمیکرد که، خیس میشد دستمان اما ول کنیم؟عمرا!
صورتش ذوق نداشت، آرایش داشت، موهایش را هم رنگ کرده بود..موهایش،،موهایش باشد برای بعد،حرف دارم!
آرایش داشت اما صورتش سرد بود،خیره بود
راستش با من که به خیابان میزدیم چشم و ابرویش شلوغ میکردند،صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم میخندیدند.
اما ساکت بود،خیره بود
این خستگی از پشت ارایش غلیظش داد میزد.
معلوم بود روزی هزار و صد بار کسی نمیگوید ای به قربان آن چشمان مورب ات.
گیسو نمیبافدو رژ بیرون زده ازگوشه ی لبش را پاک نمیکند
وسط جمع چشم غره نمیرود که دکمه مانتوات را ببنند،آرام بخند..آخرش هم بگوید میخواستی انقدر خوشگل نباشی..به من چه!
نه این یارو مال این حرف ها نبود
عزیزم این یارو اصلا دستهایت را وسط خیابان به صورتش نزدیک کرده و بو کشیده!!؟
این یارو؟
مردک تا چشمش به برجستگی زنی میخورد کم میمانند دندان روی لب بکشد!
حق داری دستانش را نگیری!
من خیلی پسر بوقی بودم!
در اوج تنهاییمان حتی به لب هایش یورش نمیبردم
ها چرا
چند باری فقط قطرات باران را از روی لب هایش نوشیدم
نوشیدن که هوس نداشت
مستی داشت ولی هوس نه!
اما بوسیدن لب هوس
سال 1401رو به همه دستان تبریک عرض میکنم انشاا...سالی پر از خیر و برکت باشه
خدایا
دوباره منو نگاه کن
دستان منو بگیر
از محاصره درد ها منو بیرون بکش
کمک کن تا دوباره قوی بشم
دوباره سایه ها و ابرها
رو کنار بزنم و خورشید و نور رو دوباره ببینم
من دلم برای نگاهی تو تنگ شده
خدایا
دوباره منو نگاه کن
من تو رو دارم همینجا دقیقا تو قلب و کنار من
چند لحظه به وسعت تمام لحظه ها
نگاهت میکنم همین میشه که
من تو رو حس میکنم
یک احساس بی پایان
که تو رو در بر گرفته
درونم رو از عطر حضور عاشقانه ات پر کرده
تویی قبله همه راز و نیاز هات
دستهای خودت رو به من دادی
و دستان من از گرمای دستانت گرم شده
تا همینجا همین خط
بزار آخرین خطم رو به تو نشون بدم
آخر خط ما یک نقطه چین هست
میخوام بدونی که عشق ما ابدی هست
انروز حواس شهر پرتِ برف بود
حواس من اما ،
درگیرِ گرمی دستانِ تو..
پاییز یا زمستان چه تفاوتی داشت ؟
اگرحضورت ، صدایت ، نفس هایت
و گرمی دستانت بود تا بهاری کند سرزمین مرا …
احتیاجی به تسبیح نیست
دستانت را که به من بدهی با انگشتانت ذکر “دوست داشتن” می دهم !
دستانت را اندکی به من امانت بده
میخواهم با آنها گره از بافته های
اندوهم بگشایم...