@hosseinhaerian
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
روزهایی ڪہ بیتو میڪَذرد
ڪَــرچہ با یاد تـــوسٺ
ثانیہ هــــاش...
آرزو باز میڪـــشد
فــــــــــــــریاد : ...
در ڪنار تو میڪَذشت اے ڪاش..!
کسی که امید دارد
فقیر نیست
همیشه چیزی دارد
یادم رفت از آخرین کشتی بگویم
آخرین کشتی
حتی اگر هم نیاید
نمیگذارد که نام دریا و مسافرت از یاد برود..
از هــر دستے بدے
از همون دستـــــ پس ميگيرے
ﻣﮕـــﺮ مےﺷﻮﺩ قلبے ﺭﺍ بشکنے
ﻭ قلبتــــــــ شکستہ ﻧﺸـــﻮد
ﻣﮕـــﺮ مےﺷﻮﺩ چشمے ﺭﺍ ﮔـــﺮﯾﺎﻥ کنے ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـــﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ'
ﻣﮕــﺮ مےﺷﻮﺩ ﺫهنے ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸـــﺎﻥ کنے ﻭ ﺫهنتـــ ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ'
ﻣﮕــﺮ مےﺷﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎسے ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنے ﻭ ﺍﺣﺴﺎستـــ ﺳﻮختہ ﻧﺸﻮﺩ'
ﻣﮕــــــﺮ ﻣﯽ ﺷــــــــــــــــــــــﻮﺩ
"خــــدا" همیشہ هستــــــ
@hosseinhaerian
پیام داد دلم واست تنگ شده...می دونم دوری ، می دونم کار داری ، می دونم نمیشه فقط خواستم بدونی...
خیره موندم به صفحه ی گوشی...نمی دونستم چی باید بگم.همین طور که تو فکر بودم دیدم واسش یه پیام فرستادم.
《سفارش شما ثبت شد》
نگاه کردم به پیامم و نگاه کردم به جوابش...یه لبخند بود و یه قلب و دوتا بوس...که کاش همش بوس بود.
وقتی همه ی آدمای شهر خواب بودن ،من تو مسیر بودم. تو جاده...میگم همه خواب بودن چون راننده ی اتوبوس هم خواب بود. چندباری نزدیک بود بریم تو کوه و دره...مهستی می خوند و من گوش می دادم. راننده هم چرت می زد. اون شب خدا عجیب مهربون بود. شاید دوست داشت بسته ی سفارشی به مقصد برسه. به مقصد رسیدم. صبح زود زنگ زدم . تو خواب و بیداری گوشی رو جواب داد. گفتم شما دیشب چیزی سفارش داده بودید؟ گفت هان؟ گفتم سفارش رسیده ، بپر پایین...فکر کنم پرید بالا...چند دقیقه ی بعد من تو بغل سفارش دهنده بودم. به جای تمام بسته های پستی نرسیده ، به جای تمام عاشق های به معشوق نرسیده هم دیگه رو می بوسیدیم. لبخند بود ، قلب بود ، بوس هم بود. از پشت گوشی هم نبود. اون روز دنیا به کام ما بود.
وقتی داشتم بر می گشتم بهم پیام داد. تو بهترین سفارش دنیایی ، تو مهم ترین چیزی هستی که به خدا سفارش دادم. خدا نگفت سفارش شما ثبت شد. نمی دونم چرا ولی نگفت. فقط امشب بعد از خرید کتاب واسم پیام اومد مشتری گرامی سفارش شما ثبت شد. یه لحظه بدنم یخ زد. یادم اومد یه زمانی خودم برای یکی بهترین سفارش دنیا بودم.
یه عده خیلی بیکارن انگار هی میان پیام میدن
من ساحل دل مرده، تو دریای خروشان
در چشم تو اين فاصلهها چيز بدی نيست
هر شب به تو تابيدم و احساس نکردی
افسوس که دریای دلت، جزر و مدی نيست
سیلی خور امواج، ولی ترس نبودت
میگفت که توفان صدايش ابدی نيست
هرچند که بيزارم از اين عشق و تصاحب
اين نفرت از آن سیلی آخر که زدی نيست
رفتم که بفهمی اگر اين ترس نباشد
دل کندن و دل سنگ شدن
هزار تا حرف قشنگ بلدم بزنم که دست یه نفرو از باتلاق بگیره بکشه بیرون اما خودم تو همون باتلاق در حال غرق شدنم
هزار راه بلدم که حال کسی رو خوب کنه اما حال خودم انگار سر جاش نیست
انگار تو هر جمعی میتونم با همه بجوشم اما تنهای تنهای تنها باشم
انگار غریق نجاتیام که تو دریا غرق میشه
اینا ترسناکه
مشکل من دنیا و اتفاقات مزخرفش نیستن،مشکل من خودمم که زورم به خودم نمیرسه
اعتمادی که از خودم به بقیه نشون دادم،خودم به خودم ندارم
انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط مینویسم
انگار که آدرس درست رو میدونم اما از کوچه اشتباه میرم
به بن بست میرم
میرم که ته خیابون گریه م بگیره،شاکی باشم
انگار همه چشمهها برای خودم خشکیده و راهی برای رفع این تشنگی نمیشناسم
انگار اتفاق خوبی میتونم باشم،اما نه برای خودم،نه برای زندگی خودم
VID_20220423_215815_583.mp4 · 10.5MB
گرچه در ظاهر خود چهرهی خندان دارم
مثل موهای تو اوضاع پریشان دارم
کعبه ارزانی شیخ و عرب و اهل ریا
من به اعجاز نفسهای تو ایمان دارم
جنگلی سوخته در دشت غمم! اما باز
چشم امید به همیاری باران دارم
شیخ اگر امر به تحریم نگاهت کردهست
شاعر عشقم و علیّت و برهان دارم
عشق ، رنج است و صبوری و غم دلتنگی
عاشقم ! درد از ایندست فراوان
باید یادبگیری هرکی که میاد یه روزی میره..
یه سریا رو خدا میبره..
یه سریام خودشون میرن..
رفتنم مثلِ اومدن جزئی از زندگیه..
یه سریا میان تا بهمون یه سری چیزا رو یاد بدن..
باید یادبگیری که آدما میتونن متناسب با شرایط یا منافعشون تغییر کنن..
باید یادبگیری که انتظارت رو از آدما اونقدری کم کنی که اگه یه روز رفتن؛بودن یا نبودنشون نتونه تموم لحظات زندگیتو تحت تاثیر قراره بده..
اگه یادبگیری که خودتو بیشتر از هرکسی دوست داشته باشی؛دیگه برات مهم نیست که کی اومده و کی رفته!
اول مهم خودتی و روح و روانت.
خودتو محکم در آغوش بگیر و بهش یادبده دنیا محلِ گذره و تو هم عابرشی! مثل همه ی عابرا.. یه عابر هیچوقت از رد شدن یه عابر دیگه ناراحت نمیشه که، میشه؟!
امشب شب احیاست
به یاد هم باشیم
یک دانه ز تسبیح نماز سحرت را
یک بار به نام من محتاج بینداز
شاید که همان دانه تسبیح دعایت
یکباره بیفتد به دریای اجابت
@hosseinhaerian
1401/02/8 - 21:21بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان