*نشر:* گاهنامه مدیر
■شرکتی بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت! پرسش این بود: "شما در یک شب طوفانی سرد زمستانی، در حال رانندگی از خیابانی هستید، ناگهان در حال عبور کردن، به یک ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوید!
□سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند؛ یک پیر زن که در حال مرگ است! یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رؤیاهایتان خیال ازدواج با او را دارید!
●شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید!
کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را به طور کامل شرح دهید.
○قاعدتاً، این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد، زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد!
■پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مُرد!
□شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلاً جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید!
●شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید!
○از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: "سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رؤیاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم!"
■پاسخ زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد، گویای بهترین پاسخ است و مسلماً همه می پذیرند که پاسخ فوق، بهترین پاسخ است! اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند؟!
□چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مَزیت های خودمان: «ماشین»، «قدرت»، «موقعیت» را از دست بدهیم!
●اگر قادر باشیم «خودخواهی ها»، «محدودیت ها» و «مزیت های» خود را از خود دور کرده یا ببخشیم، گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم...
#واقعی
سال اول دانشگاه بود .
یکی از واحدهای درسیمون توو امفی تآتر برگزار میشد و چند تا کلاس با هم ادغام میشد
اونروز کلاس تموم شده بود و همه رفته بودند و من هنوز داشتم جزوه هایی ک دوستم برام نوشته بود مرتب میکردم .
اونجا بود ک دیدمش ..
خوش تیپ و قد بلند بود با ته ریش نسبتا بلند و لاغر اندام . لباسی ساده پوشیده بود و داشت به من نگاه میکرد
گفتم این جزوه ها هم دردسری شده ...
و همه رو جمع کردم و لوله کردم و بلند شدم
و با هم از سالن بیرون رفتیم . ارامش و متانتی ک تو حرف زدن و حرکاتش بود ادمو جذب میکرد نا خود آگاه گفتم بریم کافی شاپ
یه کافی شاپ نزدیک دانشکده بود ک پاتق دانشجو ها شده بود
اونم موافقت کرد و رفتیم و کیک و چایی خوردیم و از هر دری حرف زدیم . و این آغاز دوستی ما بود ...
بعد از اون بیشتر وقتمونو با هم بودیم
تا ۴ سال دوره دانشگاه تمام شد و من رفتم برای سربازی . ولی اون که پنج سال از من بزرگتر بود ، قبل از دانشگاه خدمت کرده بود و دوسال هم تو انگلستان درس خونده بود ولی به دلایلی موفق به ادامه تحصیلش نشده بود
سربازی هم مانع ادامه دوستیمان نشد
و من هرهفته به دیدنش میرفتم
بسیار هنر مند بود تار و سه تار و سنتور را به زیبایی مینواخت و در انواع سبک های نقاشی استاد بود
حرف زدنش برای شنونده ارامش بخش و امیدوار کننده بود . دست کمک داشت و در کمک کردن به دیگران از جان مایه میگذاشت . هیچوقت زیر منت کسی نمیماند . اگر کاری برایش انجام میدادیم چند برابر ان را جبران میکرد
با وجودیکه لیسانس زبان انگلیسی داشت فقط از راه نقاشی امرار معاش میکرد، با فروش تابلو و برگزاری کلاس نقاشی ..
سر انجام زمانی ک من هنوز دوران سربازی را میگذراندم
او با یکی از کارآموزانش ازدواج کرد و تشکیل عائله داد
با ازدواج او رفت و آمد ما نیز کمتر شد ولی خدشه ای به دوستیمان وارد نشد
زندگی جریان داشت و من هم مشغول آن بودم
گاه با این دوستم ک حالا صاحب ۲ دختر ترگل ورگل بود برای تفریح به سفر یا شام بیرون میرفتیم ....
تا اینکه یکروز همسرش زنگ زد که منوچهر مریض شده و روز بروز ضعیف و تکیده میشه . هر کار میکنم دکتر نمیره
و از من کمک خواست
من هم شبانه به منزلشان رفتم و با نثار کردن چندتا فحش آبدار اورا وادار کردم ک به بیمارستان بریم
دکتر بعد از گرفتن یک ازمایش اورژانسی دستور بستری داد
و در جواب سوال من گفت باید بیشتر بررسی بشه ...
چند ماه گذشت سرطان خون اندام لاغر او را به اسکلتی بی رمق تبدیل کرده بود شیمی درمانی هم مزید بر علت شده بود
هر چند وقت یکبار خون اورا تعویض میکردند و هزینه تمام اینها کمر او و خانواده اش را شکسته بود ... سر انجام مجبور شد به بیمارستان دولتی مراجعه کنه
یک روز عصر ک برای ملاقات او با یکی از دوستان مشترکمون رفتم دیدم به حالت اغما افتاده و چشماش بسته است
وقتی اورا درون حالت دیدم نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . با هر دو دست دستش را گرفتم و در حالی که دستش را نوازش میکردم گفتم منوچهر . خوبی ؟
چشماتو باز کن یه چیزی بگو ... منوچهر ...
و اشک از چشمام جاری بود... در همین حال خاطرات روزهای خوب گذشته به یادم می آمد و برایش بازگو میکردم
همینطود که با او حرف میزدم و دستش را میفشردم احساس کردم دیگر نفس نمیکشه . ........
......امان ازین زندگی ..........زندگی متخصص اینه که آدمای خوبو ازت بگیره ...
یعنی حرفهای لحظه اخر منو میشنید ؟ .........
دختر زیباترین مثال قابل تجسم
از یک فرشته است
بخواهم ساده حرف بزنم
دخترارزشمندترین مخلوق خداوند است
و گواه آن ، ما مردها هستیم
ما مردها هم مثل تمام موجودات زنده
موجوداتی کمال طلبیم
هرچه داشته باشیم بیشترش را میخواهیم
میخواهد پول باشد یا قدرت
و یا هرچیز ارزشمند دیگر
اما ، فقط در یک جا خواسته ما مردها
به خط پایان می رسد
آن هم بر سر یک دختر است
همان دختری که ،عشق صدایش میکنیم
لایکی عزیزم
1401/04/16 - 19:29فای تو
1401/04/16 - 19:41ممنون
خدانکنه عزیزم
1401/04/16 - 21:11خیلی قشنگ بود
1401/04/17 - 03:08ممنون بهارعزیزم
1401/04/17 - 09:39