بچه تر که بودم خیلی دوست داشتم اولین نفر زندگی یه آدمی باشم
یکم بزرگتر شدم گفتم نه ...واقعا اولین نفر بودن مهم نیست دلم میخواست براش آخرین نفر باشم، الان میگم اهمیتی نداره اولی باشم یا آخری فقط وقتی هستم "تنها" آدم زندگیش باشم...
این بنظرم مهم تره..(:
یه قانون نانوشته هست که میگه اصلا مهم نیست تو چقدر خوب باشی براشون اما اونا ته تهش بازم دلشون برای آدم بده زندگیشون تنگ میشه و تو و همه خوبیاتو ندید میگیرن.
کاش بفهمی دوست داشتنت خورشید نیست که دمِ صبح طلوع کنه و غروب بره پی کار و زندگیش،
حتی مثل ماه ام نیست که فقط شبامو درگیر خودش کنه،
تو و دوسِت داشتنت واسه من مثل اسمونه؛
همیشه سرجاش هست، حتی اگه یه وقتایی تاریک باشه و یه وقتایی آبیِ روشن،
حتی اگه از چشام بارون بیاد و قلبم از سردیِ تو یخ بزنه.
مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشوند، سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مرد جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان... از جان و دل مایه میگذارند و دست آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضور یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد و نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...
مرده شور صلواتتو ببره ..با این چیزا خدا گول نمیخوره ...یه شتری یه شترمرغی لااقل یه مرغی نذر میکردی ... الان ناراحتی من سایه افکنده روی فیس و فیس بی روح شده همش تقصیر توئه
برای کسی وقت بزارین که مزاحمش نباشین!
برای کسی دلتنگ بشین که حداقل
تو طول روز یکبار بهتون فکر کنه!
به کسی بها بدین که ادم باشه!
کسی اولویت زندگیتون باشه که
شما جزو چن نفر اول زندگیش باشین
نه نفر صد.! به کسی بگین دوست دارم
که لایق عشق باشه ارزش شما
خیلی بالاس دم دستی نباشین.
یکی موند و یکیمون رفت…جهانِ ما دو قسمت شد
یکی تنها توی خاکش…یکی راهیِ غربت شد
یکیمون از قفس پَر زد…یکی خواست و نمی تونست
نگاهش رو به دریا بود…ولی راهو نمی دونست
دوتا آینده ی مبهم…یه تابستونِ بی خورشید
همون فصلی که رویامون…مثل ارتش فرو پاشید
میونِ زمزمه هامون…یه آهنگ یادگاری موند
یکیمون از خدا دور شد…یکی هنوز نماز می خوند
تو و عکسای دیروزت…من و شعرای این دفتر
توی نوستالژی جا موندیم…به زیرِ خاک و خاکستر
به دنیا اومدیم اما…ما این دنیا رو نشناختیم
چه می موندیم چه می رفتیم…به هم بازی رو می باختیم
یکی از ما تمومِ زندگیشو…توی تصویرِ تنهایی سفر کرد
نمی دونست خودش رو جا گذاشته…که یه حسی تو قلبش می گه برگرد
یکی از ما هنوزم رو به دریا…توی دنیای دیروزش اسیره
یه خواهش از خدا داره که شاید…جَوونیشو بتونه پس بگیره
رها اعتمادی
واقعا رامین جان
الان از خانه مادر خانمم آمدم
هر روز اشک و آه و ناله . خواهر خانمم جگر گوشه اش رو زیر خاک دفن کرده
همه آرزوهاش . تبدیل به دلتنگی شده حنجره اش رو چنگ میزنه
خدا صبر بده به همه مادران داغ دیده . زندگیش تا آخر عمر سیاه شد
.
دیگه چه فایده ای داره سهم تقصیر برای این خانواده