تو گذشتی و شب و روز گذشت آن زمانها به امیدی که تو بر خواهی گشت، پای هر پنجره مات… می نشستم به تماشا، تنها گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه، دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه، باز میگشتم، هیهات! چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!
بر تو غیرت می ورزم
که همواره با تو سخن گفتم
بی آنکه شمارگان تو را بدانم
بر تو غیرت می ورزم
چرا که با عشق نفست را می گیرم
و تو نمی توانی دوستم بداری
و تو با عشق من خفه می شوی..
اولین حرفم به تو این بود. « برای هر تولد، یه مرگ تعریف شده »
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمیدونستی من دارم از تولد حرف میزنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند میزنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونهی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم بهبه چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونهم... من داشتم یه قصه تعریف میکردم. رسیده بود به اونجایی که مرد میگفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقهم رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامهش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزههات بودم. پس معشوقهی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم بهدرک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهمتر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته میدیدمت. چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت میاومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه بار. دو بار. شاید هزار بار. انگار تو قلبمون یه بچه سوار چرخوفلک شده بود. مدام تکرار میکرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لبهایی که قبل از تو سالها فقط برای حرف زدن بود.
@hosseinhaerian
اولین حرفم به تو این بود. « برای هر تولد، یه مرگ تعریف شده »
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمیدونستی من دارم از تولد حرف میزنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند میزنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونهی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم بهبه چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونهم... من داشتم یه قصه تعریف میکردم. رسیده بود به اونجایی که مرد میگفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقهم رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامهش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزههات بودم. پس معشوقهی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم بهدرک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهمتر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته میدیدمت. چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت میاومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه بار. دو بار. شاید هزار بار. انگار تو قلبمون یه بچه سوار چرخوفلک شده بود. مدام تکرار میکرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لبهایی که قبل از تو سالها فقط برای حرف زدن بود.
جادهی تنت رو قدم زدم. با هر قدم خستگی در کردم. بعد تو خوابت برد. تا صبح نقاشی خدا رو دیدم.
.
.
گفته بودم برای هر تولد یه مرگ تعریف شده. میخوام بدونی من از مرگ نمیترسم. چون تولد رو تجربه کردم. #حسین_حائریان
@hosseinhaerian
گفت همینجا وایسا، اینجا کجاست؟
گفتم: جمهوری، نرسیده به چهارسو جلوی بانک ملی پلاک ٢۴...
گفت: اینجا جمهوری نرسیده به چهارسو جلوی بانک ملی پلاک ٢۴ دوستت دارم امید، باشه؟
هرجا میخواست بگه دوستت دارم آدرس می پرسید، میگفت این باعث میشه بعدا خدای نکرده با یکی که گذرت بخوره به این جاها، صدای دوستت دارم منو بلند بلند تو گوشت بشنوی، بعد طرفو ول کنی دوباره بیای سراغ خودم... دیوونه بود. يهو میپرید بغلم... بغلم که می کرد...ببین، یه جوری خوب بغل می کرد که هنوز جاشو رو تنم حس میکنم... بعد همونجا جلوی مردم سرو صورتمو می بوسید، به قول خودش روم قلمرو تعیین می کرد، میگفت حواست باشه، کسی دستش، لبش، اصن نگاهش بیفته تو قلمروی من مرگش حتمیه، خب؟. میگفت من آدم منطقی ام ولی وقتی یکیو دوس دارم، خیلی دوسش دارم خب؟
این چیزا براش خیلی مهم بود، بارون که می گرفت باید کارو کلاسو ول میکردم میرفتم دنبالش، که نه اینکه اون تنها نباشه، واسه اینکه من تنهایی یا با کس دیگه ای راه رفتنو زیر بارون تجربه نکنم، که بعدا اگه زیر بارون باهاش نبودم، دلم براش تنگ شه یادش بیفتم برم پیشش... تجریش، شریعتی، سینما فرهنگ. ولیعصر، تئاتر شهر، کافه لمیز. توپخونه، سی تیر.... همه جا، دیگه همه جای تهران بهم گفته بود دوستت دارم... جوری شده بود که از دلتنگیش تنهایی تو خیابونها راه هم نمی تونستم برم، تنهایی انگار یه چیزی کم بود، سر کلاسهام میبردمش، سر تمرینهام، قرارهای کاریم... همه جا باهام بود... هر روز وابستگیم بهش بیشتر میشد، دیگه نمیتونستم خودمو بدون اون تصور کنم، همه زندگیم شده بود.
یه شب پیام داد گفت دارم برای همیشه از ایران میرم... خندیدم گفتم سبا خوبی؟ گفت: نه امید.
گریه می کرد. گفت: امید، تهران....، فرودگاه امام... دوستت دارم، باشه؟... باشه؟
بعد دیگه هیچی نگفت...
حالا پنج ساله بارون که میاد هرجای شهر که میرم صدای دوستت دارمتو بلند بلند تو گوشم میشنوم، اما وقتی میخوام بیام پیشت... نیستی.
میخوام بگم حتی عمیق ترین رابطه ها هم میتونن همینقدر عجیب... همینقدر ساده... از بین برن. مسخره ست نه؟
_______________________________________________
بدترین احساسه فک کنم(:
پیراهن چارخونه قرمز خیلی دوست دارم
1 ساعت و 40 دقیقه قبلچ خوب همه چی ب دلته
1 ساعت و 29 دقیقه قبلکی برام میفرستی
1 ساعت و 27 دقیقه قبلفقط قبلش ک رفتی تو مغازه برام یه عکس ازش بفرس
1 ساعت و 26 دقیقه قبلگیر دادی دیگه حتما باید بفرستم هاا
1 ساعت و 1 دقیقه قبل