عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
در شهر من که باشی چاره ای جز عاشقی نداری.
.یک دم عمیق کافیست که مبتلا شوی...
ما دچاریم به عشق ...
دچاریم به دلخوشی های کوچکمان ❤️
من میدونم دوستم داری،
ولی تو بازم بگو
محض محکم کاری بگو
محض عاشقی بگو
محض دلخوشی بگو
من میدونم همه کاری بخاطرم میکنی
ولی یوقتایی هیچ کار نکن
بشین وردلم
از دوست داشتنم بگو
از خواستنم بگو
از اینکه چقدر نگاهمو دوست داری بگو
از ظرافت دستهام بگو
از اینکه چقدر رنگ موی جدیدم بهم اومده بگو
از اینکه چقدر پیراهن کوتاه گل گلیمو دوست داری بگو
از اینکه دست پختم رو با هیچ غذایی عوض نمیکنی بگو
از اینکه تموم خستگی هات ته فنجون چایی که من برات میارم جا میمونه بگو
از اینکه فقط من بلدم اخم های روی پیشونیتو باز کنم بگو
حتی میتونی یکم اغراق کنی
میدونی تو از مردای دیگه شیش بر صفر جلوتری؟
چون خیلی مستقیم بهت خط دادم
که چطور حالمو خوب کنی
@hosseinhaerian
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
عشق کنار هم زیر باران ایستادن نیست...
عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود...
ودیگری هرگز نفهمد که چرا خیس نشد
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻫﺎﻣﯿﮑﻨﺪ دل،ﮔﺮﭼﻪ ﻣﯿﺪاﻧﺪ ﮐﻪ ﻏﻢ
ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ازبراﯾﺶ ﻧﻮﺣﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻫﯽ ﺑﺴﺎزد ﻧﻘﺸﯽ ازروی ﻧﮕﺎری ﻫﺮ دﻣﯽ
درﺧﯿﺎﻟﺶ زﯾﺮﮔﻮﺷﺶ ﭘﺮده ﺧﻮاﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ
کجایی ک ببینی
کلاغ های شهر خبر عاشقیم را در شهر جار میزنند
و خروار خروار لایک میخورند .....
بدون مخاطب
ای كاش..
می توانستم بگويم
كه با من چه می كنی
تو جانی در جانم می آفرينی..
تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن
روزهای بيشتر شب های بيشتر
و سهم بيشتری از زندگی می خواهم
تو به من اطمينان می دهی
كه فردايی وجود دارد ...
بردو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از مال وجاه و آبرو