
حتا عاشقانه ترین رابطه ها هم یک روز به جایی می رسند، که نباید؛ به آستانه فروپاشی و نابودی. آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید. دیگر کسی به رژ لب مالیده شده به چانه، به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند. یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده. من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود. هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست. نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش. سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.
پیام های غمگین: گاهی دور از چشم ابرها هم میتوان عاشق شد میتوان بغض کرد ، میتوان بارید گاهی دور از چشم مداد رنگی ها هم میتوان نقاش شد میتوان آسمان داشت ، میتوان آبی شد اما گاهی دور از چشم گذشته نمی توان امروز را پشت هیچ فردایی پنهان کرد !
امروز به پایان می رسد ، از فردا برایم چیزی نگو من نمی گویم فردا روز دیگریست فقط می گویم تو روز دیگری هستی تو فردایی… همانکه باید بخاطرش زنده ماند !