بی تو شب ، شب است ، اما بخیر نیست ...!
هر چقدر بیشتر میگذرد میفهمم برای این حجم از دلتنگی برنامهریزی نکرده بودم، تسکینی کنار نگذاشته بودم، حسابش را نمیکردم اینقدر بیشتر از توقعام ظاهر شوم. به گمانم آدم از تنها چیزی که در خودش خبر ندارد همین است... زور بازوی دوست داشتنش...
آنجا را نمیدانم امّا اینجا بیتو، بدون آغوشت خیابان به خیابان برگ به برگ، پاییز به شدت دارد اتفاق میافتد.
در من دیوانهای جا مانده که دست از دوست داشتنت بر نمیدارد!
با تو قدم میزند، حرف میزند، میخندد، شعر میخواند، قهوه میخورد،
فقط نمیتواند در آغوش بگیردت به گمانم همین بی آغوشی او را خواهد کشت ...!