با درد بسی دوست و درمان نشناسم
از جنس غم هستم لب خندان نشناسم
ویرانم و زین درد بسی با تو سخن هاست
خوش بود خرابات که سامان نشناسم
اتفاقاً آخرین عبادتِ آدمی
مقابل آدمیست!
تنها که بمانی ز کسی داغ نبینی
جز سوسن و بلبل تو در این باغ نبینی
دردیست در این سینه که از دوست رسیده
لبخند مرا دیدی و اعماق نبینی
ای دل اگر حاضر شوی غرق وصالت میکنم
محبوب من فرصت بده یا داغ دارت میکنم
من سر برایت می نهم تو سر به راهی میکنی
یک دم ز تاریکی بر آ، دل را فدایت می کنم
خنده هایم که حرام تو شد ای دوست ولی
باید آن اشک و دل غم زده را پس بدهی
محکومه تو ام حیف که محبوب من هستی
هر بد برسانی به دل هم خوب من هستی
آرامش قلب و دل دیوانه شدی دوست
هم باعث قلب و دل آشوب من هستی
من آمده بودم که ز تو دلبرم ای خوب
دل دادم و گفتی که تو مغلوب من هستی
پا میگذارم از ظلم بر دل که تنگ بوده
بین وجودم امشب گویی که جنگ بوده
بر بام آسمان ها فرشی کنم من امشب
روی زمین دل من گویی که سنگ بوده
هر روز جلوه ای نو هر روز صحبت از تو
صبحش بخیر امروز، او از چه رنگ بوده
خوش میروم که شاید، خوشحال شد دل تو
زین پس ولی بدان که، نام تو ننگ بوده
آیی تو ای ستاره ، در ظلمت عجیبم
باز آ که در دل خویش، عمریست من غریبم
دنیا به درد و رنجش، عمره مرا گرفته
گر زنده ام فقط عشق، هی میدهد فریبم
در این جهان از مهربانی دیگر نمیبینم نشانی عهد تو با ما بود و اکنون میبینمت با دیگرانی
دستت به دست دیگری دیدم من و نالان گذشتم عشق تو بر دلدار تو بخشیدم و حیران گذشتم
سهم من از بودن با تو
نگاه مهربان توست
که وجودم را لبریز از طراوت می کند
و سهم تو از بودن با من
قلب من است
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ