مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشوند، سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مرد جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان... از جان و دل مایه میگذارند و دست آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضور یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد و نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...
زندگی !!!
شراب تلخیست که
همه محکوم
به نوشیدن آن هستیم
پس مینوشیم....
بسلامتی آنانکه،،،،
دوستشان داریم
و آنان که دوستمان دارند.
زلال باش
اما عمیق
غواص ها
از اعماق میترسند.نه از کدر بودن اب...
در خاطرات آدمها کنجکاوی نکن
یه سری از خاطرات هست
که حتی خود آدمها هم میترسند فاش بشه
رابطه واقعی وقتیه که هر دو نفر میترسن
همدیگه رو از دست بدن..!!
شب شکنم به عشق تو...
هنوز ماه من تویی
عشق تو شد گناه من...
رمز گناه من تویی
قبله عشق من شدی...
لحظه عاشقی من
عطر خوش ترانه ای...
شرط نگاه من تویی...
میخوام ی درودی بفرستم ب اونایی که افلاین میان ای تف تو روتون ، خودمم میگما خخخ