_چقدر کم حرف شدی
+حوصله ندارم
گاهی سکوت میکنی!!!
چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای
حرف بزنی.....
گاهی سکوت میکنی،
چون واقعا هیچ حرفی برای گفتن
نداری...
سکوت گاهی یک انتظاره و گاهی
هم یک اعتراض!
اما بیشتر وقت ها سکوت برای اینه
که هیچ کلمه خاصی
نمیتونه غمی رو که تو وجودت داری
توصیف کنه؛
یه دوستی همیشه بم میگفت زندگی رو هرطور بگیری همونطور میگذره برات...
واقعاً راست میگفت خیلی از ماها به طرز خیلی وحشتناکی عرصهی زندگی رو برای خودمون تنگ میکنیم و عذاب میکشیم...!!
دست آخر هم کلی غر و نِق میزنیم که ای بابا چرا اینجوری شد..
کافیه توجهمون رو زیاد کنیم به محیط اطرافمون...
کافیه چشمامونو بیشتر باز کنیم و سعی کنیم نکات مثبت زندگی رو بیشتر ببینیم...
وقتی نمیخوای بهت خوش بگذره، وقتی دلت نمیخواد حتی به بهتر شدن حال و روزت فکر کنی، وقتی با همه ی اینا از خودت و زندگیت شاکی هستی...!!
شک نکن تو یه خودآزاری...
زیبایی چهره و صورت
علاوه بر اینکه نعمت خداست
دام شیطان هم هست
حقیقت اینه که شکسته
شدن قلب خیلی بیشتر
از پخته شدن مغز ادما رو عوض میکنه
ببین خرف زدن با ادما
چه کار مشکل و طاقت فرسایی هست
تنها کاری که میتونی بکنی اینه که
در برابر حرفای اونا یه دقیقه سکوت کنی
بدی و شرارت، آن چیزی نیست که
از راه دهان وارد جسم انسان می شود
چیزی است که از راه آن خارج می شود
من اگه به جای خدا بودم
تو عمر بنده هام
حداقل یه بار ازشون میپرسیدم
کم کسری نداری؟
چیزی نمیخوای؟
دلت نگرفته؟
کاری از دستم بر میاد؟
حداقل فقط يک بـار...
#فروشنده فرشته#خریداراژدهای چاق
12.mp4 · 8.9MB
_چقدر کم حرف شدی
1401/01/29 - 22:12+حوصله ندارم
_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه
+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم
_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم
+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!
_آره خب عوض شدن تخصص تو بود...یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ
_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی
+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو
حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو
_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .
این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیالوگ ها برای نمایش نامه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشه ای از دانشگاه که پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم به سیگار .
نگاهی به نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .
چند سال قبل...یکی از همین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی میوزید..یک مسیرچند متری را هی میرفتم و می آمدم ودستانم را ها میکردم...نه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!
دیدمش از دور...مثل دختر بچه ای که محصور جنگل شده،چشم دوخته بود به آسمان و می آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لبش...بدون پلک زدن خیره شدم به چشمانش...نزدیکم شده بود اما من در چشمانش سِیر میکردم
در جغرافیایی که نمی دانم چه ازجانم میخواست.. .
سردش بود..قدم زدیم..او حرف میزد و من دل دل میکردم دستانش را بگیرم.
رسیدیم به کافه ی دانشگاه...نشستیم کنار پنجره و جزوه ای که خواسته بود را روی میز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی که تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .
خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!
فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به درب که وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.
موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی میزم گذاشت.. .
پشت همان برگه نوشته بود
"پاییز که تمام است...میخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"
با آتش سیگارم که به فیلتر رسیده بود به خودم آمدم.. .
نیمکت کناری ام را نگاه کردم
پسر جوانی را دیدم که شاخه گلی را بو میکشید.
که دل در دلش نبود .
که عشق را باور کرده بود.. .
یاد آخرین حرفش سرِ صحنه ی تئاتر افتادم... .
سردم شد
من آن روزها را باور کرده بودم
یاد حرف های آخرش افتادم
بازوهایم را سفت چسبیدم
گریم چهره ام به هم ریخت...