
صبحتون بخیر
صبح است و هوا
هوای لطف است وصفا
صبح است و نوا
نوای مهر است و وفا
صبح است و دلا
هرآنچه می خواهی هست
بر سفره گسترده الطاف خدا
صبح تابستانیت بخیر و نیکی

ازنازچه می خندی بردیده كه می گرید؟ این دیده زمانی نیز خندیده که می گرید
چون دیده ترا سر مست از باده اغیاری در خون خود از غیرت غلتیده که می گرید
سیل خونآلود اشکم بیخبرگیرد تو را خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
عین ناخونک زدن به بال کبابی داغ از روی منقل ؛ عین نوری که وسط یه چرت پاییزی میوفتاد رو صورتم و گرم میشدم عين لم دادن رو کاناپه وقتی تازه انیمیشن نمو رو خریده بودم عین وقتی که آخرین تیکه پیتزامو صحیح و سالم از یخچال در آوردم ، عین اون روزی که ماشینم دقیقا کنار مکانیکی پنچر شد ، عين اون لحظه که از شدت سرما دستامو بهم میمالیدم و یهو شومینه روشن میشد ، عین وقتی از مدرسه میومدم و میفهمیدم که ناهار ماکارونی داریم که بیدار شدم و دیدم تو بغلم خوابت برده ، عین صبحی عين تموم لحظاتی که بخاطرش عمیقا از ته دل خوشحال شدم ؛ دوست دارم ...