تو راه برگشت به خونه از دانشگاه
رو یکی از صندلی های اتوبوس نشستم..
کنارم یکنفر نشسته بود
که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد
اتوبوس شروع به حرکت کرد و آروم میرفت
تو جاده اصلی که افتاد،
یه نفر پنجره اتوبوس رو باز کرد..
تو اتوبوس یه هوایی پیچید
و بوی عطر خاصی رو حس کردم
بغل دستی من که هندزفری داشت
چشماش رو گرد کرد
هندزفری رو از گوشش برداشت
یه جوری به قسمت جلوی اتوبوس نگاه میکرد
که انگار دنبال کسی میگرده
یا انگار یه کسی رو تو اون شلوغی گم کرده!
یکم بعد تکیه داد به صندلی
و هندزفری رو دوباره گذاشت
چشماش رو بست و محکم و عمیق نفس کشید
یه جوری نفس میکشید
که انگار میخواست هوا رو مال خودش بکنه
همینجور با تعجب بهش نگاه میکردم!
هنوزم چشماش بسته بودن
سرش رو به سمت عقب برد
و به صندلی تکیه داد و از گوشه چشمش اشک اومد
اتوبوس به ایستگاه سوم رسید
و اشکش رو پاک کرد و بلند شد که پیاده بشه
پیاده که شد،
کنار خیابون موند و داشت به اتوبوس نگاه میکرد
انگار دنبال کسی میگرده
یا منتظر مونده کسی از اتوبوس پیاده شه
اتوبوس راه افتاد اما هنوز داشت نگاه میکرد!
اون کسی رو که میخواست پیاده نشد
و تو اتوبوس هم پیداش نکرد
اینکه چند بار تو مسیر مرد و زنده شد رو نمیدونم
ولی انگار دو نفر،
هر روز باهم تو این ایستگاه پیاده میشدن
ولی حالا
هیچ موقع دیگه یه نفر تو این ایستگاه پیاده نمیشه
#واقعی
سال اول دانشگاه بود .
یکی از واحدهای درسیمون توو امفی تآتر برگزار میشد و چند تا کلاس با هم ادغام میشد
اونروز کلاس تموم شده بود و همه رفته بودند و من هنوز داشتم جزوه هایی ک دوستم برام نوشته بود مرتب میکردم .
اونجا بود ک دیدمش ..
خوش تیپ و قد بلند بود با ته ریش نسبتا بلند و لاغر اندام . لباسی ساده پوشیده بود و داشت به من نگاه میکرد
گفتم این جزوه ها هم دردسری شده ...
و همه رو جمع کردم و لوله کردم و بلند شدم
و با هم از سالن بیرون رفتیم . ارامش و متانتی ک تو حرف زدن و حرکاتش بود ادمو جذب میکرد نا خود آگاه گفتم بریم کافی شاپ
یه کافی شاپ نزدیک دانشکده بود ک پاتق دانشجو ها شده بود
اونم موافقت کرد و رفتیم و کیک و چایی خوردیم و از هر دری حرف زدیم . و این آغاز دوستی ما بود ...
بعد از اون بیشتر وقتمونو با هم بودیم
تا ۴ سال دوره دانشگاه تمام شد و من رفتم برای سربازی . ولی اون که پنج سال از من بزرگتر بود ، قبل از دانشگاه خدمت کرده بود و دوسال هم تو انگلستان درس خونده بود ولی به دلایلی موفق به ادامه تحصیلش نشده بود
سربازی هم مانع ادامه دوستیمان نشد
و من هرهفته به دیدنش میرفتم
بسیار هنر مند بود تار و سه تار و سنتور را به زیبایی مینواخت و در انواع سبک های نقاشی استاد بود
حرف زدنش برای شنونده ارامش بخش و امیدوار کننده بود . دست کمک داشت و در کمک کردن به دیگران از جان مایه میگذاشت . هیچوقت زیر منت کسی نمیماند . اگر کاری برایش انجام میدادیم چند برابر ان را جبران میکرد
با وجودیکه لیسانس زبان انگلیسی داشت فقط از راه نقاشی امرار معاش میکرد، با فروش تابلو و برگزاری کلاس نقاشی ..
سر انجام زمانی ک من هنوز دوران سربازی را میگذراندم
او با یکی از کارآموزانش ازدواج کرد و تشکیل عائله داد
با ازدواج او رفت و آمد ما نیز کمتر شد ولی خدشه ای به دوستیمان وارد نشد
زندگی جریان داشت و من هم مشغول آن بودم
گاه با این دوستم ک حالا صاحب ۲ دختر ترگل ورگل بود برای تفریح به سفر یا شام بیرون میرفتیم ....
تا اینکه یکروز همسرش زنگ زد که منوچهر مریض شده و روز بروز ضعیف و تکیده میشه . هر کار میکنم دکتر نمیره
و از من کمک خواست
من هم شبانه به منزلشان رفتم و با نثار کردن چندتا فحش آبدار اورا وادار کردم ک به بیمارستان بریم
دکتر بعد از گرفتن یک ازمایش اورژانسی دستور بستری داد
و در جواب سوال من گفت باید بیشتر بررسی بشه ...
چند ماه گذشت سرطان خون اندام لاغر او را به اسکلتی بی رمق تبدیل کرده بود شیمی درمانی هم مزید بر علت شده بود
هر چند وقت یکبار خون اورا تعویض میکردند و هزینه تمام اینها کمر او و خانواده اش را شکسته بود ... سر انجام مجبور شد به بیمارستان دولتی مراجعه کنه
یک روز عصر ک برای ملاقات او با یکی از دوستان مشترکمون رفتم دیدم به حالت اغما افتاده و چشماش بسته است
وقتی اورا درون حالت دیدم نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . با هر دو دست دستش را گرفتم و در حالی که دستش را نوازش میکردم گفتم منوچهر . خوبی ؟
چشماتو باز کن یه چیزی بگو ... منوچهر ...
و اشک از چشمام جاری بود... در همین حال خاطرات روزهای خوب گذشته به یادم می آمد و برایش بازگو میکردم
همینطود که با او حرف میزدم و دستش را میفشردم احساس کردم دیگر نفس نمیکشه . ........
......امان ازین زندگی ..........زندگی متخصص اینه که آدمای خوبو ازت بگیره ...
یعنی حرفهای لحظه اخر منو میشنید ؟ .........
گاهی وسطِ این دلشورههایِ مدام یکی میآد یکی که هیچکی مِثلِش نیست یکی که آرومِ جونت میشه!
یکی که غزل میشه تویِ دفتر شعرهات
استعارهای میشه برای تعریف عشق و تمومِ حسهای مُردهت با رنگِ چشماش جونِ تازهای میگیره و به ناگه میشه تمامِ تو! گاهی اونی که باید میرسه و سند قلب ویرونهات رو شیش دونگ به نام خودش میکنه عشق همینقدر دور و همینقدر نزدیکه باور کن عشق از رگِ کردن هم به ما نزدیکتره..
تو هر جای جهان باشی❣
برات از دور میمیرم♥️
لایک ب وجودت عشقمم
میان تمام مردم دنیا
تو دنیای من شدی♥️
هنوز چهار تا ایستگاه مونده بود.خودم تو مترو بودم ولی انگار گوشم تو بازار بود. هندزفری ، شارژر ، جوراب نانو ، لواشک...بغل دستیم با ناهارش سیر ترشی خورده بود. اینو وقتی فهمیدم که رو کرد به دست فروش و گفت جوراب نانو چند؟نفسم در نمی اومد، احساس خفگی می کردم. سه تا ایستگاه مونده بود برسم که خیلی ها پیاده شدن، جا بود برای نشستن ولی جای من خوب بود. درست رو به روی در همون جایی که دو سال آخر دانشگاه با کسی که دوسش داشتم _ دوسم داشت_ این مسیر رو می اومدیم. تمام مسیر رو زیر بار نگاه آدم های خسته و کلافه ی شهر می گفتیم و می خندیدیم.یه دست به میله ی کنار و یه دست به میله ی در...تا هر چقدر هم شلوغ شد کسی نیاد طرفش ، تنه به تنه نشه با کسی... که از قدیم گفتن مالِ ت رو سفت بچسب.که مالِ من بود. تمام خنده هاش، تمام گریه هاش، تمام رویاهاش، تمام غصه هاش.
گوشی یه نفر زنگ خورد و از فکر و خیال در اومدم. گفت جانم عزیز دلم ، رفتی سونوگرافی؟ دختره؟الو ... الو تو مترو ام آنتن نمیده... پیاده شدم خودم می گیرمت. چقدر خوشحال شدم از خوشحالیش...دو تا ایستگاه مونده بود به مقصد که یه پسر بچه ی شیطون میون این همه آدم فال حافظ رو گرفت جلوی من و گفت یکی بردار... گفتم نمی خوام ، سه بار گفتم نمی خوام ولی... ولی برداشتم. به یاد همون روزایی که دو تایی فال میخریدیم تا از تو چند بیت خودمون رو به هم وصل کنیم. که حافظ عاقد نبود! ایستگاه بعد باید پیاده می شدم. اون طرف قطار صدای جر و بحث می اومد. چند تا آدم که چشماشون پرده نداشت، که سر تا پاشون با هر چیزی شل میشد، به شل بودن گره ی روسری یکی اعتراض کرده بودن.سر و صدا که خوابید صلوات فرستادن و من دلم رفت اونجایی که نباید می رفت. اونجایی که من بودم و اون بود و تاریکی...که شب تر از همیشه بود. برق رفته بود و نمی اومد.
@hosseinhaerian
هنوز چهار تا ایستگاه مونده بود.خودم تو مترو بودم ولی انگار گوشم تو بازار بود. هندزفری ، شارژر ، جوراب نانو ، لواشک...بغل دستیم با ناهارش سیر ترشی خورده بود. اینو وقتی فهمیدم که رو کرد به دست فروش و گفت جوراب نانو چند؟نفسم در نمی اومد، احساس خفگی می کردم. سه تا ایستگاه مونده بود برسم که خیلی ها پیاده شدن، جا بود برای نشستن ولی جای من خوب بود. درست رو به روی در همون جایی که دو سال آخر دانشگاه با کسی که دوسش داشتم _ دوسم داشت_ این مسیر رو می اومدیم. تمام مسیر رو زیر بار نگاه آدم های خسته و کلافه ی شهر می گفتیم و می خندیدیم.یه دست به میله ی کنار و یه دست به میله ی در...تا هر چقدر هم شلوغ شد کسی نیاد طرفش ، تنه به تنه نشه با کسی... که از قدیم گفتن مالِ ت رو سفت بچسب.که مالِ من بود. تمام خنده هاش، تمام گریه هاش، تمام رویاهاش، تمام غصه هاش.
گوشی یه نفر زنگ خورد و از فکر و خیال در اومدم. گفت جانم عزیز دلم ، رفتی سونوگرافی؟ دختره؟الو ... الو تو مترو ام آنتن نمیده... پیاده شدم خودم می گیرمت. چقدر خوشحال شدم از خوشحالیش...دو تا ایستگاه مونده بود به مقصد که یه پسر بچه ی شیطون میون این همه آدم فال حافظ رو گرفت جلوی من و گفت یکی بردار... گفتم نمی خوام ، سه بار گفتم نمی خوام ولی... ولی برداشتم. به یاد همون روزایی که دو تایی فال میخریدیم تا از تو چند بیت خودمون رو به هم وصل کنیم. که حافظ عاقد نبود! ایستگاه بعد باید پیاده می شدم. اون طرف قطار صدای جر و بحث می اومد. چند تا آدم که چشماشون پرده نداشت، که سر تا پاشون با هر چیزی شل میشد، به شل بودن گره ی روسری یکی اعتراض کرده بودن.سر و صدا که خوابید صلوات فرستادن و من دلم رفت اونجایی که نباید می رفت. اونجایی که من بودم و اون بود و تاریکی...که شب تر از همیشه بود. برق رفته بود و نمی اومد. شمع آب شده بود و به من می گفت می ترسم. که به خدا قسم نمی ترسید.فقط بغل می خواست.برق که اومد صلوات فرستاد و تُند تُند من رو بوسید.چه ترکیب فوق العاده ای بود.خدا خوشحال شد از اینکه مخلوقش،مخلوقی رو که دوست داره می بوسه. با دلش می بوسه نه به خاطر یه امضا. قطار ایستاد. بالاخره رسیدم .ایستگاهی که اولین بار دیدمش سوار شدم و حالا ایستگاهی بودم که آخرین بار دیدمش... اونم اومده بود. از دور واسم دست تکون داد.دست تکون دادم. قرار بود از جایی که تموم کردیم دوباره شروع کنیم. #حسین_حائریان
@hossei
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
@hosseinhaerian
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد. #حسین_حائریان
میخای بدونی چی میشه که عشق اتفاق میوفته؟
اینجوریه که اونا تلاش میکنن برای بازکردن قلبت
اما زیاد دست کاری کردن اون قفل هم خرابش میکنه هم وقتتو میگیره
کلا پروسه مخرب و گیج کننده ایه چون اون فقط دریه صورت بازمیشه
و وقتی فردموردنظرپیدات کنه
دیگه احمقانه بنظرمیرسه که اون بیرون 8 میلیارد آدم وجود داره
آدم توهمینجاست
همون یه نفر
جهان برات کوچیک میشه
به اندازه ابعاد شونه هاش
و اونقد چشم نوازبنظرمیرسه که
برای چیدن #سیب_گلوش(: به اندازه حوا میتونی احمق بشی
میتونم بهت بگم
رنگادرخشندگی خودشونو ازدست میدن اگه رنگین کمون رو لای چشماش پیداکنی....... @mohsen3335
اون هشتک تورویادچی میندازه؟(:
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش. باز تو چشماش نگاه کردم. زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد، دو بار زد، سه بار زد. بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه.
یه آدمایی پشت بندِ یه اتفاق تلخ «برق چشم»ـاشون برای همیشه خاموش میشه. مثل از دست دادن یک عزیز یا جدا شدن از کسی که عمیقاً دوستش داشتن. دیگه هیچوقت از ته دل نمیخندن، قشنگ میشه دید تو چهرهشون که چشماشون برق نداره. این اتفاق از زندگیتون دور!
تو راه برگشت به خونه از دانشگاه
1401/05/5 - 23:32رو یکی از صندلی های اتوبوس نشستم..
کنارم یکنفر نشسته بود
که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد
اتوبوس شروع به حرکت کرد و آروم میرفت
تو جاده اصلی که افتاد،
یه نفر پنجره اتوبوس رو باز کرد..
تو اتوبوس یه هوایی پیچید
و بوی عطر خاصی رو حس کردم
بغل دستی من که هندزفری داشت
چشماش رو گرد کرد
هندزفری رو از گوشش برداشت
یه جوری به قسمت جلوی اتوبوس نگاه میکرد
که انگار دنبال کسی میگرده
یا انگار یه کسی رو تو اون شلوغی گم کرده!
یکم بعد تکیه داد به صندلی
و هندزفری رو دوباره گذاشت
چشماش رو بست و محکم و عمیق نفس کشید
یه جوری نفس میکشید
که انگار میخواست هوا رو مال خودش بکنه
همینجور با تعجب بهش نگاه میکردم!
هنوزم چشماش بسته بودن
سرش رو به سمت عقب برد
و به صندلی تکیه داد و از گوشه چشمش اشک اومد
اتوبوس به ایستگاه سوم رسید
و اشکش رو پاک کرد و بلند شد که پیاده بشه
پیاده که شد،
کنار خیابون موند و داشت به اتوبوس نگاه میکرد
انگار دنبال کسی میگرده
یا منتظر مونده کسی از اتوبوس پیاده شه
اتوبوس راه افتاد اما هنوز داشت نگاه میکرد!
اون کسی رو که میخواست پیاده نشد
و تو اتوبوس هم پیداش نکرد
اینکه چند بار تو مسیر مرد و زنده شد رو نمیدونم
ولی انگار دو نفر،
هر روز باهم تو این ایستگاه پیاده میشدن
ولی حالا
هیچ موقع دیگه یه نفر تو این ایستگاه پیاده نمیشه
داستانم میگم

1401/05/12 - 18:59بو نه، عطر
عطر دور حرم لابد اره
سر کلاسم داستان میگی پول میگیری ؟ 
1401/05/12 - 19:15اتفاقا، بچه ها خیلی قصه دوس دارن، منم گاهی براشون قصه میگم
1401/05/13 - 01:12دم شما گرم کارت درسته خانم معلم
1401/05/13 - 01:35زنده باشی رضا...ممنون
1401/05/13 - 01:37