عاشق شوید!
نه به خاطر بوسه و هم آغوشی
عاشق شوید
به خاطر تمرکز ذهن
روی یک نفر وفاداری لذت دارد!
ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
پرسند رفیقان من از حال دلم!
آن دل که مرا نیست
چه دانم حالش...
قدم زدن با تو
یک شب بی پایان میخواهد و جاده ایی بی انتها
وبارانی که نم نم آن تا ابد ادامه داشته باشد
وآنگاه من خوشبخت ترین زن دنیا خواهم بود
این خط وسط قرص ها برا چیه ؟
خاک نشین ره میخانه ام خانه خراب دل دیوانه ام-زان که به میخانه بجز یار نیست کشمکش صفحه و زنار نیست
هرچه در آنجاست بود در خروش جام می و می زده و می فروش-حـسرت بگـذشتـه و آینـده نیـست جز به ره عشق کسی بنده نیست
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
ببخشید دیگه ..فکر کردم بچه های چشم و گوش بسته ای ن..ماشاله همشون یه پا استاذن
11 ساعت قبلمن میخواستم مدیر سایت بشم مهتاب حسادت کرد نزاشت
11 ساعت قبلاخی
11 ساعت قبلخب بچه ها. ماموریت تمام شد ..برید خونه هاتون..متفرق شید
10 ساعت قبلخخخخخخخخخخ
10 ساعت قبل