مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
اگر در دل کسی جایی نداری ،
فرش زیر پایش هم نباش….
جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی نداره
، نبودنت رو انتخاب کن اینگونه به خودت احترام گذاشتی …
محبوب همه باش ، معشوق یکی
مهرت را به همه هدیه کن ، عشقت را به یکی
با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن
شاید آنکه رفته بازگردد و آنکه آمده برود
آنقدر محکم و مقتدر باش که
با اینمحبت ها و مهر ها زمینگیر نشوی …
لازم است گاهی در زندگی ،
بعضی ادمهارو کم کنی تا خودتو پیدا کنی …
بعضی ادمارو باید دوست داشت
اما بعضی از آدمارو فقط باید داشت
یارب دولت به خزان دادی ثروت به خران دادی پس ما به تماشای جهان آمده ایم
آموزش استفاده از پشم سنگ در کشاورزی
امروزه، کاربرد پشم سنگ در تولید محصولات کشاورزی در کشورهای توسعه یافته رواج بسیاری پیدا کرده است.
#پشم_سنگ به دلیل مقاومت در برابر جذب آب و پیشگیری از رشد قارچ ها و باکتری ها بستر مناسبی برای رشد
گیاهان است. کاربرد پشم سنگ در کشاورزی از زمان جوانه دهی تا باردهی گیاه امکان پذیر خواهد بود.
[لینک ضمیمه]
[لینک پیوستی]
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام ،
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام ،
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام ،
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام ،
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر
زندگی
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم…
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم
ما در این انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
می نیندیشیم اخیر ما به هوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره ز دست
وز فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم کوش کن
گریه موشی در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما مولانا
موش=نفس
گندم=جان- روح
انبار =جسم
مولانا
الهی در شگفتم از آنکه کوه را میشکافد
تا به معدن جواهر دست یابد
ولی خویش رو نمی کاود
تا به مخزن حقایق برسد
سپاس خدایی را که بسیار مهربان
و بسیار بخشاینده و نزدیک ترین
کس به من حتی از خودم است
خدایا
حکمت قدم هایم را که برآیم برمیداری
بر من آشکار کن تا درهایی را که
به سدیم می گشایی ندانسته نبندم
درهایی را که به رویم میبندی
را به اصرار نگشایم
ما اولین مخاطب نوشته هایمان هستیم
آمده آیم تا در میان همه
دویدنهای و روز مرگی های زندگی
پناه همه ما باش معتقدم که گاهی
یک تلنگر کافیست امیدوارم که
خویش را در خویش زندانی نکنیم
خویش را پرواز دهیم
تا قبل از اینکه ما را پرواز دهند
خیلی محشر بود دمت گرم
1401/02/23 - 23:55نوکرتم
1401/02/24 - 00:05خیلیم قشنگ مث همیشه
1401/02/24 - 08:42نوکرتم
1401/02/24 - 13:53سروری ????
1401/02/24 - 15:08