
مديرعامل
جواني كه اعتماد به نفس پاييني داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود
را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزي كسي در اتاق او را زد و او براي
آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب
رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود،
مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست،
من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب
رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده
ام تلفن تان را وصل كنم!»
چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز
را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟
چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم؟ بايد همواره به ياد
داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامني و اعتماد به نفس
پايين است.
پیر زن و خدا
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و
چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و
منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و
آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به
او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!
محبوب همه باش ، معشوق یکی
مهرت را به همه هدیه کن ، عشقت را به یکی
با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن
شاید آنکه رفته بازگردد و آنکه آمده برود
آنقدر محکم و مقتدر باش که با اینمحبت ها و مهر ها زمینگیر نشوی …
لازم است گاهی در زندگی ، بعضی ادمهارو کم کنی تا خودتو پیدا کنی …
بعضی ادمارو باید دوست داشت
بسیارند افرادی که در قسمت نخست عمرشان سلامتی خود را صرف به دست آوردن پول میکنند و در قسمت آخر پول به دست آمده را خرج به دست آوردن سلامتی از کف رفته میکنند! آنها اینگونه پول و سلامتی خود را به هدر میدهند...
آمده بودم تا تو را پیدا کنم
سبز آبیِ کبود
کار دیگری در این دنیا نداشتم
مگر نه اینکه سال ها
ستاره رصد می کنند
عمر و جان شان را می گذارند
و ستاره ای می شود: ب ۶۱۲؟
خیال کن ستاره من نیستی
نفس بکش
سوسو بزن
بخند و باش
من که می دانم ستاره منی!