چند وقتی ست که دیوانه ترین عاقل شهر،
خنده را کشته و در خاطره ها گم کرده
مثل آن عالم دین بعد چهل سال نماز،
تازه فهمیده خودش نیز خدا گم کرده
عاشق شدمت با همه ذرّاتِ وجودم
بگذار به دورِ تو چو پروانه بگردم
دانم که اگر یوسف مصری بشوم ، آه
در شهرِ دلت باز به چیزی نخرندم
کجایی ک ببینی
کلاغ های شهر خبر عاشقیم را در شهر جار میزنند
و خروار خروار لایک میخورند .....
بدون مخاطب
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید بندگیست.
گفت از این معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آنهم ارمنی است!
گاهی رفتن تنها راهه...
تو مرا آزردی...
که خودم کوچ کنم از شهرت
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی
و به خود میگویی:
باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمی گردم،نه!!!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد...
عشق زیباست و حرمت دارد...
این شهر خاستگاه فریب و سرابهاست
اینجا تمام رابطههایش سه وجهیاند...
یعنی تنِ تو همسرِ یک مردِ دیگر است
اما دلت که غرق به خون میرسد به من!
ای كاش..
می توانستم بگويم
كه با من چه می كنی
تو جانی در جانم می آفرينی..
تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن
روزهای بيشتر شب های بيشتر
و سهم بيشتری از زندگی می خواهم
تو به من اطمينان می دهی
كه فردايی وجود دارد ...
وقتی که تمام مردم شهر به خواب میروند من درکوچه ها توراقدم میزنم...
همین ڪه هر شب خیالم از تـو پُراست
شڪر میڪنم ڪه خدا مرا
عاشقِ تو آفرید.. ❤️
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی!
شهریار