ما مناسبترین آدمهای ممکن بودیم برایِ هم، که توی نامناسبترین زمانِ ممکن برخوردیم به هم. تو خسته بودی از زخم هایِ روی تنت، من خسته از مرهم گذاشتن روی تنِ زخمیِ آدمها و نماندنشان.
من ز عشق تو وفا مي خواستم در دلت يك ذره جا ميخواستم
چون غريبي ساده و بي ادعا مثل تو يك آشنا مي خواستم
آمدي اما به وقت رفتنت ماندنت را از خدا مي خواستم
من براي اشك هايم بعد تو قد يك درياچه جا مي خواستم ...
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت
ماه که توباشی
میل ماندن ندارد
هیچ ستاره ای
کاش یه روزی بفهمید وقتی بایک نفر
خوشحالید نیازی به نفر دوم نیست
هرچند ماندن کار بعضیا نیست چون
به دست به دست شدن عادت کردن.
صدای نماندنت از ان سر دنیا هم به گوش می رسید...
همان زمان که خبری از محبت های سبزت نبود...
یا اغوشت برایم سردترین قطب زمین بود...
صدای نبودن و نماندنت گوشم را کر کرده بود....
خیلی چیزها احتیاج به گفتن ندارد...
ادم ها گاهی با رفتارشان حرمت...
هرچی احساس را عجیب می شکنند....
زمستان فصلی که
پایان تمام تردید هاست
بین رفتن ها و ماندن ها !
فصل دلگرمیهای عاشقانه ؛
تا ته قصه ی شب بیداری!
با گل بوسه های سکوت و وسوسه!
با نرگس های بی تاب از برای دلدادگی
و بابونه هایی که یک فصل
زندگی را با خیال راحت
نقش می زنند در خاطرات ِمن و تو
نمناک و خنک باهزاران تعبیر
از یک بغل گرما برای من
از یک من گرما برای تو!
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ، ﻳﮏ ﺭﻭﺯ، ﻳﮏ ﻣﺎﻩ یا ﻳﮏ ﺳﺎﻝ.
ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ.
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨ
ﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ، ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند، ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد!
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ!
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ،
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ…
آمدن خوب است
اما هیچ چیز در خوبی
به پای ماندن نمیرسد مگر آدم
از زندگی چه میخواهد؟ جز
آمدنی که بوی ماندن بدهد