داستان من و چشمان تو، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را میبیند که سالها برای خودش بود ...!
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد، سربالاییها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینیها، دستانش را باز میکرد، از میان سروها و کاجها میگذشت و بلند بلند میخندید ...
داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ... پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب میزند !
میخندد ، رکاب میزند
میگرید ، رکاب میزند
رکاب میزند ...
???? عطر چشمان او
چطوری داداش ارسلان
1401/04/9 - 23:42 ·خوبم دادا
1401/04/9 - 23:43 ·زن نگرفتی؟؟؟
1401/04/9 - 23:44 ·هر وقت به تو زن دادن به منم زن میدن
1401/04/9 - 23:47 ·ای بابا ... عجب وضعیه ...یه متاهل پیدا نمیشه اینجا
1401/04/10 - 00:15 ·