دلم از تمامِ دنیا یک "کلبه ی چوبی" می خواهد ،
میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز !
کلبه ای قدیمی و دِنج ، که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود ...
کنارِ پنجره اش که نشستم ، یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود ...
شب هایِ تابستان ، رویِ پشتِ بامش دراز بکشم ، از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش ، جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش ، سفر کنم ...
و شب هایِ زمستان هم ، با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز ، کنارِ آتشِ شومینه ، روی یک صندلیِ چوبیِ دست ساز بنشینم ، کتاب بخوانم و چای بنوشم ...
هر سپیده دم با صدایِ چهچهِ پرندگانِ سر خوش و بی غم ، چشم باز کنم ،
نفسی آسوده و عمیق بکشم و از هوایِ تازه و جانانه ی طبیعتِ جنگل ، لذت ببرم ...
من برایِ دلخوشی ام ، یک کلبه ی دنج و آرام می خواهم ...
جایی که هیچ کس مسیرش را بلد نباشد ...
جایی که بشود به دور از نگاهِ آدم ها ؛
از زیباییِ بکر و دست نخورده ی طبیعتش ، لذت برد ...
جایی که بتوان ، بدونِ هیچ دلهره و تشویشی ؛
برایِ مدتی هم که شده ؛
به معنایِ واقعی "زندگی کرد" !
اخ گفتی.منم خیلی یه هچین کلبه ای را دوست دارم.اگه پیدا کردی به منم بگو تا با هم بریم اونجا.
1398/07/18 - 22:25 ·اگه پیدا کنم مطمعنا برای خودمه
1398/07/18 - 22:28 ·منم خیلی خسته ام از این زمونه.منم خیلی دلم از این کلبه های دنج و دور افتاده میخاد جایی که هیچ کس نباشه....
1398/07/18 - 22:30 ·امیدوارم پیدا کنید
1398/07/18 - 22:31 ·ممنونم.و همچنین شما
1398/07/18 - 22:32 ·سلام:
1398/07/21 - 08:12 ·متن بسیارزیباومنظره ای رؤیایی هستش ولی حداکثر24ساعت که آدم تو یه همچین کلبه ای بمونه گشنه و تشنه مجبورمیشه برگرده شهروتوبه کنه.
سلام عرض ادب استاد
1398/07/21 - 13:29 ·